میراثخواران شاملو
و سیاست سترونسازی سیاسی
محمد قراگوزلو
من هنر بیتعهد را دو پول سیاه ارزش نمیگذارم (احمد شاملو)
درآمد
گفتناش زبان را میسوزانَد، پنهان کردنش جان را. دایرهی چنین سوزشی از مناقشهی حقوقی میان فلان ناشر معتبر با بهمان آقائی که در سایهی درخت شاعر آزادی خُنَک شده و از شانههای "بامداد خسته" بالا رفته و نیمچه شهرتی در تیمچهی "نقد شعر" و "ذن" و "بودیسم" و "ماوراءالطبیعه" و "هایکو" برای خود اندوخته و نامش را به روغن نانی آمیخته فرسنگها فراتر رفته است. بحث بر سر میراث گرانبهای احمد شاملوست. میراثداران بیهیاهو و میراثخواران پرگو. نخستین را که با عشق به فرهنگ و آزادی به ترویج و نشر کار و بار و آثار شاملو پرداختهاند وا میگذارم و میگذرم که ایشان خود، خویشتن خود را بینام و نشان میخواهند و مینامند. اندکی در دومی تأمل میکنم.
ما نویسندهایم. شاعر، منتقد، روزنامهنگار، نقاش، کارگردان، مجسمهساز، بازیگر، فیلمبردار و سناریستِ سینمای متعهد و... ! بله ما نویسندهایم. جماعتی از ما به استخدام بورژوازی درآمدهاند و کباب شهریار و حمیدی شیرازی و مهدی سهیلی و نادرپور و محمد حجازی را باد میزنند و گروهی دیگر پرچم نیما و هدایت و شاملو و فروغ و ساعدی را بر میافرازند. دو جبههی متخاصم از جنس دو طبقه. یکی در اردوی استثمار و مجیزگوی سرمایهدار. دیگری در کنار کار و خدمتگزار کارگر. یکی (شاملو) از زخم قلب آبائی در سینهاش خون میچکد و دیگری از خون "زخم قلب آبائی" و "نام همه شعرها" به "چشمه"ی آب و نان "ثالث" میرسد.
ما نویسندهایم و کاروند گذشته و حالمان نشان میدهد که خدمتگزار کارگرانیم. ما نویسندهایم و مستقل از میزان تأثیری که آثارمان بر دوران معاصر و آینده میگذارد، دوستتر میداریم که کتابهایمان را در آئینهی عصر خود بنگریم و البته بدون ممیزی.
و چنین بود که شاملو همواره از در بندِ سانسور ماندن آثار خود شکوائیه سر میداد. خوب به یاد دارم که برای تصحیح و تدوین کتاب "گیلگمش" چه قدر رنج کشید. تا کجا به این در و آن در زد تا بتواند بر بدقلقی حروفچینی آن فائق آید. هنوز صدای خستهی او را در آرشیو خود دارم که از مهندسی خاص واژههای این کتاب مینالید و اینکه کلمات تسلیم حروفچینی متعارف نمیشوند و لاجرم مقدار زیادی کاغذ - از گرانی آن هم مینالید - هدر میرود. حالا استهلاک تونر، پرینتر و زحمات صفحهبندی بماند. زمانیکه کار گیلگمش را به پایان برد، کتاب در یکی از هفتخوان ناشناس ممیزی گرفتار شد. و با اینکه انبوهی از کتاب و مقاله در کاروند خود داشت، دست و دلش از این امر میلرزید که مبادا بیماری امانش را ببرد و چشمش به جمال کتاب روشن نشود. تا آنجا که روزی به ناشرش (مدیر انتشارات نگاه) هراسمندانه گفته بود: «علیرضا! [رئیسدانائی] میترسم بمیرم و این کتاب را نبینم!» و چنین نیز شد. گیلگمش درآمد. از سوی ناشری دیگر، به نحوی سخت نامطلوب و مغشوش - که شرحش بماند - و شاملو نتیجهی تلاشاش را ندید!
چند ماه پس از خاموشی شاملو من طی مصاحبهئی با هفتهنامهی "گوناگون" به اهمیت ایجاد کانون یا نهادی مستقل برای نشر منسجم آثار چاپ نشده و نیمه تمام شاملو پرداختم و وراث او را – که آن زمان به جان هم افتاده بودند – از این کار برحذر داشتم। سیروس وسط معرکه پرید و من را – که حتا نامی از او نبرده بودم – "ژوزف استالین" و "نویسندهی ثابت سرمقالههای پراودا" و "رفیق سعید امامی" خواند! و پس از آن که پاسخی شایسته گرفت خاموش شد. بعد نوبت سیاوش بود که در اختلاف با آیدا چوب حراج به کل یادمانهای شاملو زد و اصرار و توصیهی ما را – که باباجان کوتاه بیا – نپذیرفت. در آن حراج از تابلوی استاد ضیاءالدین جاوید تا کراوات و سردیس و کفش و صدها صفحهی موسیقی از بزرگان کلاسیک و کل وسایل شخصی شاملو به تاراج رفت. طفلکی سیاوش که در مواجهه با من آن هم بر تخت بیمارستان و در آستانهی مرگ سرطانی از موضع حق به جانب رگهای گردنش را کلفت کرده بود که هرگز به "سود" آن حراج دست نیافته است. در تمام این ده سال تداوم انتشار کتاب کوچه به دلیل تنگ نظری، متوقف مانده است. برخی آثار شاملو که میتوانست از طریق ایجاد یک مرکز فرهنگی پیگیری و منتشر شود، در محاق فرو رفته است. بخش دیگری از این آثار به صورت پراکنده توسط عدهیی سودجو چاپ میشود. طرف میآید یک بیوگرافی تکراری در ابتدای "کتاب؟" میگزارد و بعد صد شعر "برگزیده" را مثلاً "نقد" و منتشر میکند و پولی به جیب میزند. صد البته در هیچ کجای دنیا با مفاخر شاخص فرهنگی خود چنین نکردهاند که ما میکنیم. در مراسم دهمین سال پاس داشت خاموشی او (2 مرداد 1389) - چنانکه در گفتوگو با "رادیو ندا" گفتم – آقایانی که همهی نام و نان خود را از شاملو یدک میکشند یک توکپا به خود زحمت نداند تا در میان خیل دوستداران جوان شاملو حاضر شوند. در این میان البته ناصر زرافشان عزیز مثل همیشه استثنائی است.
باری علاوه بر تمام این درد دلها در سالهای گذشته، نقدهائی بر اشعار شاملو نوشته شده که هدف اصلی آنها سیاستزدائی یا تعهدزدائی از شعر و اندیشهی شاملو بوده است. در این به اصطلاح نقدها کوشش شده شاملو تا حد یک شاعر معماگوی رمانتیک ساقط شود. این خود جفای دیگر و البته نابخشودنیتری است که دانسته خاک به چشم شاعر آزادیخواه و متعهدی میپاشد که به گفتهی خود: "هنر بیتعهد را دو پول سیاه ارج نمینهاد." در ادامهی این یادداشت به سه نمونه از سترونسازی شعر شاملو از تعهد اجتماعی میپردازیم. از آنجا که عسگر پاشائی (ع. پاشائی) در تمام سالهای گذشته، به صور مختلف کوشیده است خود را تنها مفسر واقعی و نکته سنج شاملو نشان دهد و دیگران را کنار بزند، تبعاً تمرکز این مقاله بر محور سه نقد رمانتیک و انتزاعی از این "منتقد" است. با این توضیح که تمام تفاسیر وی از اشعار شاملو حداکثر در همین قالب میان تهی صورت بسته است و هدفی جز حذف یکی از دو رکن اصلی شعر شاملو (تعهد اجتماعی) پی نمیگیرد. برای تصریح چهرهی کسانی که به هر دلیل قصد سترونسازی سیاسی شعر و اندیشهی شاملو را دنبال میکنند، همین میزان نیز زیادهگوئی است. و این را هم اضافه کنم که تمام این مباحث از بخشهای مختلف کتاب "من درد مشترکام" جمع و جور شده است.
نقد یک حبسیه
اینکه به سال 1336 شاملو کجا و مشغول چه کاری بوده است بر من بهدرستی دانسته نیست. "سال شمار احمد شاملو" به روایت آیدا میگوید در این سال شاملو مجموعه اشعار هوای تازه به اضافهی "افسانههای هفت گنبد" را منتشر ساخته و ازدواج دوم [با توسیحائری] را تجربه کرده، وارد سردبیری مجلهی "آشنا" شده و تلخی مرگ پدر را آزموده است و... همین! در این سال و پس از آزادی از زندان امپریالیسم – شاه، شاملو دیگر هرگز زندان نرفته است. اما شعر کیفر تاریخ 1336 را ذیل خود ثبت کرده است. هر چند این شعر در برگیرندهی موضوع یا مضمونی سیاسی اجتماعی نیست، ولی در هر حال میتواند در شمار حبسیهها قرار گیرد. گیرم که کمترین ربطی به خروج اضطراری شاعر در حوزهی سیر تطور اندیشهگی [خروج از حزبتوده] نداشته باشد:
« در اینجا چار زندان است/ به هر زندان دو چندان نقب، در هر نقب چندین حجره، در هر حجره چندین مرد در زنجیر... »
(مجموعه آثار، دفتر یکم، ص:333)
پاشائی به زعم خود برای تجزیه و تحلیل این شعر وارد محاسبات ریاضی شده و به چنان تاویلاتی دست یازیده است که شک ندارم نه هنگام سرودن شعر و نه هیچگاه دیگر کمترین ردی از این تفاسیر هپروتی به ذهن شاملو خطور نکرده است. این همه البته از ویژهگی ذهن پاشائی است که برای شرح و بسط شعرهای شاملو چندان به مرزهای دوردست تاویل میرود که نه فقط خواننده را به کلی از مرحله پرت و دور میکند بلکه انگار از جهانی سخن میگوید که نه شاملو در آن زیسته و نه مخاطب شعر شاملو با آن همساز و آشناست. به گونهیی از این تفسیر مبتنی بر چهار عمل اصلی بر شعری ساده توجه کنید تا به عرضاَم برسید. شاملو گفته است:
« به هر زندان دو چندان نقب... »
و پاشائی خیالات و توهمات شخصی خود را اینگونه به ذهن خواننده خورانده است:
«دو چندان در لغت یعنی دو برابر، و دو برابر چار، هشت است. پس در هر زندان هشت نقب است: 32 =8×4. چندین یعنی به همین اندازه. پس هر نقبی 8 حجره دارد: 64 =8×8 حجره. در هر حجره هم 8 مرد. 512 =64×8 زندانی. آیا این 64 حجره، 64 خانهی صفحهی شطرنج نیست؟ چرا حجره؟ مثل معماری شبکهی حجرهها در معماری سنتی، مثلاً در بازارهای قدیمی و همانندی تودرتویی آنها با چار زندان؟ » (پاشائی، ص:268)
این هم لابد یکی از گرفتاریهای شاملوست که شیفتهگاناَش نیز مانند منکران و دشمناناَش در قدیس و یا ابلیسسازی شعر و اندیشهی او به حاشیه تاختهاند. آیا لازم است برای تفسیر شعری تا این حد ساده پای چهار عمل اصلی را به میان کشیم؟ آیا اینگونه تاویل شبه هرمنوتیک از شعر شاملو جز اینکه تفکر اصلی او را به زوایای پوچ و انتزاعی براند و ذهن خواننده را به بیراهههای کج و معوج یک معلم کلاس پنجم ریاضی فرو غلتاند دستآورد دیگری هم دارد؟ به نظر میرسد شاملو در این شعر حداکثر به شکلی از جرم و کیفر کافکایی نزدیک شده و در نهایت اندیشهیی فلسفی را با ما در میان نهاده است. گیرم به لحاظ تفکر خام و سادهی خود به تمثیلاتی پناه برده است که نه ربطی به معادلات ریاضی ذهن امثال پاشائی دارد، و نه ارتباطی با آن دست پیچیدهگی فلسفی که در زندانهای بنبست گونهی نئواگزیستانسیالیستی قابل مشاهده است. از طرف دیگر برای توجیه تاریخ ذیلنوشت شعر میتوان فرض کرد شاعر در زندان امپریالیسم - شاه با افرادی از آن جنس که در شعر وصفشان را سروده همبند بوده و سه سال بعد از رهایی از زندان این شعر در ذهناَش شکل بسته و عینیت یافته است. این رسم متعارفی است که بعضی زندانیان سیاسی، دوران حبس خود را در سلولهای عادی و در کنار بندیانی میگذرانند که یا زن خود را کشتهاند و یا:
« در این زنجیریان یک تن، زناَش را در تب تاریک بهتانی به ضرب دشنهیی کشته است.
از این مردان یکی، در ظهر تابستانِ سوزان نان فرزندان خود را بر سر برزن، به خونِ نان فروش سختِ دندانْ گرد آغشتهست.
از اینان چند کس در خلوت یک روز بارانریز بر راه رباخواری نشستهاند
کسانی در سکوتِ کوچه از دیوار کوتاهی به روی بام جستهاند... » (پیشین)
کیفر شعر سادهیی است که پاشائی بیهوده میکوشد آنرا شگفتناک و با حجم تودرتو از مکعبهای هندسی و افکار عمیق فلسفی جلوه دهد. اصولاً به هنگام سرودن این شعر شاملو با فلسفه- از آن جنس که پاشائی میخواهد ذهنیات خود را بر شعر منطبق سازد - آشنا نبوده است. بهراستی مضحک است وقتی که در به اصطلاح تبیین یک شعر ساده میخوانیم:
«خواننده میتواند چار زندان را نماد بداند و مثلاً میتواند نماد چار عنصر باشد و مقصود از این جا هم جهان باشد یا حتا بگو تن، و زندانیها هم حالات ما هستند در یک تن، و یا در تنهای دیگر...» (پیشین)
بیچاره شاملو! بیچاره خوانندهی شاملو که با چنین ترهاتی در مُقام تفسیر و تاویل شعر مواجه است. بیچاره کاغذ! بیچاره ما که ناگزیریم برای بیراهه رفتن کاریکاتور "خلبنیکوف"ها و "بلینسکی"های وطنی چنین خیالپردازیهای کودکانهیی را نقل کنیم!
درک انتزاعی پاشائی
برای بررسی سیر تطور اندیشهی سیاسی اجتماعی شاملو آثاری که از او به چاپ رسیده به لحاظ زمانبندی مخدوش است. نمونه را در دفتر هوای تازه ردیف اشعار به گونهیی است که شعر "مرگ نازلی [وارتان]" (تاریخ سرودن1333) پیش از شبانهها و مثلاً شبانهی (یاران من بیائید... - تاریخ سرودن 1332) آمده است و این خطای بزرگی است که میباید در تجدید چاپ "مجموعه آثار شاملو - دفتر یکم: شعرها 1378- 1323" (تهران: نگاه) حتماً اصلاح شود تا بدین ترتیب مسیریابی چگونهگی تطور و تکون فکری شاملو بر اساس شعرهایاش ممکن و سهلتر شود. اگر به یاد بیاوریم که شاملو گفته است:
« آثار من خود اتوبیوگرافی کاملیست. من به این حقیقت معتقدم که شعر برداشتهایی از زندهگی نیست بلکه یکسره خود زندهگی است.»
آنگاه ضرورت این مهم چندین برابر خواهد شد. به این ترتیب معتقدم هر چند شعرهایی تحت عنوان "شبانه" میتوان در دفتر هوای تازه سراغ گرفت که قبل از کودتا سروده شده است اما در مجموع اگر شبانههای شاملو براساس تاریخ شکلبندی آنها سامان گیرد، بهترین سند برای ارزیابی حوادث اجتماعی هر برهه تواند بود. پاشائی دربارهی شبانهها مینویسد:
«شبانه به معنای شعر شب است و درست است که شعرهایی با این عنوان در شب نوشته شده اما بیشتر به حالات شبانهی راوی دلالت دارد تا به خود شب. اگر از این شبانه: (شبانه شعری چگونه توان نوشت) بگذریم معمولاً خود این واژه کمتر در شبانه میآید.» (پاشائی، ص:171)
چنین نگاهی به شبانههای شاملو در واقع تهی کردن این شعرها از اندیشهی سیاسی مستتر در آنهاست. البته منتقدانی (ستایشگران) همچون پاشائی فقط کوشیدهاند جنبههای زیباییشناسی شعرهای شاملو را به شیوهیی تفلسفگونه بسط دهند و به تاویلات و نیازهای ذهنی خود پاسخهای انتزاعی گویند. بد نیست! یا شاید بد نباشد گاهی هم مثلاً در گونهی سرگرمی هنر برای هنر فقط به تفسیر شخصی "مفردات" شعر پرداخت. واقعیت این است که شبانههای شاملو که از دفتر هوای تازه آغاز میشود، فصل جدیدی از شعر زیبای اجتماعی را فراروی ما میگشاید که جنبههای موسیقایی آنها بخش جنبی این شعرها را شکل میدهد. اما به نظر پاشائی:
«در ... هوای تازه به نخستین "واحهها" میرسیم. هفت واحهی کوچک به نامهای شبانه در کنار هم. و این نام بسیاری از زلالیهای اوست. لغت "شبانه" که نخستین بار در زبان فارسی کاربردی دیگرگونه و معنایی کاملاً متفاوت یافته، برگردان واژهی nocturne در موسیقی است. به معنی " قطعهی شبانه". نخستین شبانه، بنابر هوای تازه در سال 1331 سروده شده و شبانه سراییها تا امروز نیز ادامه یافته. بیتردید حال و هوای شبانهها با مفهوم نکتورن همساز است. نکتورن یا شبانه نام آثاری است که کاراکتر رُمانتیک دارد، با حال و هوای غنایی، مالیخولیایی یا متفکرانه. اما دامنهی شبانههای شاملو بسیار گستردهتر از تعریف موسیقایی نکتورن است.» (پاشائی، 1377، ص:237 تاکید از من است)
اگر جملهی آخر و تکمیلی این به اصطلاح شرح یا نقد شعر نبود، میتوانستیم با قاطعیت بگوئیم که بزرگترین ظلم بر شعر متعهد و ملتزم شاملو از سوی همین پاشائی رفته است. و تازه با همین جملهی کلی نیز آن همه انتزاعی و رمانتیک جلوه دادن شعرهای سیاسی اجتماعی شاملو قابل جبران نیست. برخلاف "بیتردید" پاشائی حال و هوای شبانههای شاملو بیش از آنکه نکتورن باشد، فضای مناسبی است برای انعکاس رویدادهای اجتماعی. در غالب شبانهها که تا آخرین دفتر شعر شاملو استمرار یافته است، ردی و نشانی از یک حادثهی سیاسی اجتماعی میتوان سراغ گرفت. مضاف به اینکه نمیدانم چرا پاشائی به این نکتهی ساده پی نبرده که از اول هم قرار نبوده و نیست که در شعرهای شبانه نامی از شبانه بیاید. شب در این جا استعاره و نماد حاکمیت ظلم است. نمونه را در شعرهای شبانه (یاران من بیایید...) و (من سرگذشت یأساَم و امید...) و جز اینها نه تنها از "واحه" - به تعبیر پاشائی- خبری نیست بلکه شعر سرگذشت کویر سوت و کوریست که در آن قرار است، یاران شاعر با دردهایشان بیایند و بار دردشان را در زخم قلب او بتکانند. (ص:175) این شبانهها سرگذشت یأس و امید شاعری است که با لب خشکیده از عطش مرده است. (ص:176) در همین شبانههاست که شاعر از اعماق تنگ و تاریک زندان قصر (سال 1333) به دنبال کورسویی برای نور و آزادی سراغ پنجره را میگیرد:
«- پنجره/ چون تلخی لبخندهی حزنی/ باز شو/ تا شاخهی نوری بروید/ در شکاف خاک خشک رنجام از بذر تلاش من.../ پنجره!/ بگشای از هم/ چون کتاب قصهی خورشید/ تا امیدم باز جوید/ در صدفهای دهان رنج/ صبح مروارید تاباَش را/ به ژرفا ژرف این دریای دور افتادهی نومید!» (صص:179-178)
چنان که میبینیم در این سالها و در متن شعرهای شبانهی دوران کودتا شاملو از کشور خود در مقام «دریای دور افتادهی نومید» یاد کرده است و پنجرههای رهایی از شب را نیز بسته جلوه داده است:
« پنجره اما/ هم از آنگونه – سر در کار خود -/ بر بسته دارد لب/ چون گل نشکفتهی لبخند/ رشتهرشته بذر مرواریدش اندر کام... »
(ص:180)
حتا در شعر شبه غنایی شبانه (وه! چه شبهای سحر سوخته... ) که کموبیش به نجوای هذیان شبزدهی زندانی بیخوابی در کُنه سلول تنهاییاش مانسته است، باز شاعر به دنبال "مسیحا"یی است که بیاید و مردهیی را که در دل تابوت آرام آرام تکان میخورد (ص:183) زندهگی بخشد. و شگفتا که صبغهی سیاسی شبانه (یه شب مهتاب) چندان صریح و قوی است که جایی برای تاویلات مالیخولیایی پاشائی نمیگذارد:
« یه شب مهتاب/ ماه میاد تو خواب/ منو میبره/ از توی زندون/ مث شب پره/ با خودش بیرون./ میبره اون جا/ که شب سیا/ تا دم سحر/ شهیدای شهر/ با فانوس خون/جار میکشن/ تو خیابونا/ سر میدونا:/ "- عمو یادگار !/ مرد کینهدار!/ مستی یا هشیار/ خوابی یا بیدار"؟» (ص:187)
شبانههای شاملو اگرچه مضامین متنوع و گستردهیی را به حوزهی شعر کشیده و هر چند در این شبانهها بارقههایی از صبح و امید و پیروزی نیز قابل مشاهده است و اگرچه این شعرها در تمام دفاتر بعد از هوای تازه نیز آمده اما با تمام این احوال شبانهها با تاکید بر مفهوم سمبلیک شب حتا در عاشقانهترین صور خود نیز موضوعی سیاسی اجتماعی را پوشش داده است. شب چنانکه در بررسی شبنامههای نیما (کتاب "همسایهگان درد") نیز به اجمال گفتیم، نماد حاکمیت ظلمت و حکومت ظالم است.
پورنامداریان که انصافاً در تفسیر چند شعر شبانهی شاملو سنگ تمام گذاشته – برخلاف ذهن رمانتیک پاشائی - تمام زاویهی دید خود را به مفهوم سیاسی اجتماعی شب در شعرهای شبانهی شاملو دوخته و درکی عینی از این زمانمندی ارائه داده است:
«شب به عنوان یک رمز، صفت غالباَش سیاهی و تاریکی است. این سیاهی و تاریکی سبب پنهان بودن اشیا از نظر عدم تشخیص حقیقت اشیا و وقایع، سکوت و خواب و بیخبری و در نتیجه آسان شدن ظلم و دزدی و جنایت برای شریران و بدکاران میشود. سیاهی و تاریکی از طرف دیگر در فرهنگ ما مظهر اهریمن و زشتی و ناراستی و جهل و دروغ و ترس و عدم امنیت و دیگر زشتیها و نابایستیهای مترتب بر آن است. جامعهئی که نظامی جابر بر آن حکومت میکند و ظلم و زور و چپاول را در سایهی ترس و جهل و دروغ در آن اعمال میکند و حقایق و واقعیتها را از نظر مردم پنهان میکند شرایط و اوضاعی همانند شب دارد. از رهگذر این شباهتهای همآهنگ میان شب به عنوان یک پدیدهی طبیعی و آن شرایط و حال و هوای اجتماعی است که میتوان شب را رمز و سمبل اوضاع اجتماعی ناخوشایندی قرار داد که نظامی ستمگر و غاصب بر آن فرمان میراند... بسیاری از شعرهای سیاسی و اجتماعی شاملو به خصوص در دورههای خفقان و استبداد مملو از این استعارهها و رمزهاست.» (پورنامداریان، ص:213- تاکید از من است)
این نویسنده پس از شرح موجز و مفیدی بر شعر "طرح" (شب/ با گلوی خونین...) توجه خود را معطوف تحلیل شبانهی دیگری میکند، که اگرچه تاریخ سرودن آن (1352) به دورهی چهارم زندهگی فکری شاملو باز گردد و در همان جا نیز باید بررسی شود اما به سبب تکمیل و جامعیت مبحث شبانهها به این شعر میپردازیم:
« مردی چنگ در آسمان افکند
هنگامی که خوناَش فریاد و
دهاناَش بسته بود.
خنجی خونین
بر چهرهی ناباور آبی! –
عاشقان
چنیناَند... » (ص:719)
نام این شعر شبانه است و جالب اینکه در بخش دوم آن نیز - برخلاف خیال خام پاشائی – کلمهی شب به صراحت آمده است:
« کنار شب
خیمه بر افراز
اما چون ماه برآید
شمشیر
از نیام
برآر
و در کنارت
بگذار.» (پیشین)
«این توصیف حماسی و سخت زیبا و موثر از مردی عاشق [توضیح اینکه انسان ستم ستیز شعر شاملو همیشه در تلفیقی از عشق و حماسه و مبارزه زاده میشود] در لحظهی کشته شدن به سبب ستیز با حاکمان بیداد چنان به کمال پرداخته شده است که اجازه نمیدهد ذهن خواننده به صورتهایی از خیال از نوع تشبیه و استعاره و تشخیص منتقل شود. تصویرها در اینجا از مقولهی دیگری است. فکر میکنم گنجاندن آنها در مقولههای مشهور آشنا تقلیل ارزش آنهاست. "خوناَش فریاد بود" معنای بسیار عمیقتر و رساتر و گستردهتر از آن دارد که آنرا تشبیهی بدانیم که ادات و وجه شبه آن حذف شده است. مردی که تمام عمر فریاد اعترض بر ضد ظلم و خفقان و بیداد سر داده است و مبارزه کرده است، وقتی هم کشته میشود و مرگی سرخ دهاناَش را از فریاد میبندد فوارهی خوناَش فریاد میشود و آخرین کلام حق را فریاد میکند. خونی که از پیکرش فرا میجهد چون فریادی است که از دهاناَش پر میشود. او حتا در لحظهی مرگ هم ذلت و تسلیم نمیپذیرد. پنجهی خونین دست او هم به دنبال فریاد خون بر آسمان بلند میشود تا به نشانهی آخرین اعتراض چهرهی آسمان را که شاهد بیطرف این ظلم است بخراشد. آسمان با تمام عظمت با ناباوری به چگونه مردن و این همه شهامت و پایداری و ایمان به عقیده مینگرد. گفتن اینکه "چهرهی ناباور آبی" استعاره از "آسمان" است نیز تقلیل قدر این تصویر است. "آبی" رنگ آسمان را تداعی میکند و "چهره" شخصیت بخشی به آسمان را به خاطر میآورد تا بخشیدن ضعف "ناباوری" به او را موجهتر کند. اما از خود کلمهی "آسمان" که هم "آبی" است و هم چهره دارد و هم در چهرهاَش ناباوری پیداست نشانهیی در این تصویر در میان نیست. چرا که دیگر "آسمان" هم با همهی عظمت و بلندیاَش که کلمهی آسمان آن را به دهن میآورد در مقابل عظمت مرد عاشقی که کشته میشود، آن قدر عظمت ندارد که کلمهی "آسمان" برازندهاَش باشد. تنها موجودی حقیر است که با چهرهیی مات و متحیر به ناباوری بر این همه عظمت و ایمان و عشق خیره شده است. پنجهی در خون خضاب شدهی این مرد عاشق بر چهرهی آسمان شکوهی چنان دارد که شکوه و قدرِ آسمان را میشکند. قسمت دوم این شعر با همین ایجاز سفارشی است به هشیار بودن در شبی که تیر دژخیمان در کمین مبارزان است. مبارزانی عاشق که در قسمت اول شعر آنچنان عاشقانه و حماسی به تیری ناگهانی کشته میشوند.
کلمات اصلی که محمل معنی در این قسمت شعر است هیچ کدام معنای قاموسی و حقیقی خود را ندارند. این را زمینهی زمانی شعر بیهیچ توضیحی بیان میکند. خیمه و شمشیر و نیام تعلق به عصر ما ندارد. همین قرینهیی است که دال بر معنی مجازی داشتن کلمات است. اما این قرینه از نوع آن قرینههای حالی و مقالی که خواننده را از مشبهبه به مشبه براساس علاقهی شباهت منتقل کند، نیست. بلکه آمیخته و ترکیبی از رمز و کنایه است که غیر مستقیم خواننده را در معنی شعر شناور میکند. شب رمز همان محیط پر رعب و وحشت اجتماعی است. خیمه بر افراشتن در کنار شب حضور داشتن و زیستن در این شب است. حضوری شاخص و توام با عزم و استقامت و ستیز. شمشیر، رمز سلاح است و شمشیر با خود داشتن نشان آمادهگی و سرستیز داشتن. چرا که در شب دشمن همواره در پناه تاریکی در کمین است و مترصد فرصت. در چنین شبی برآمدن ماه فرصتی برای دشمن است، تا در سایه روشن آن تو را ببیند و هدف قرار دهد. شمشیر از نیام برآوردن و در کنار گذاشتن، کنایه از هوشیار بودن و هر آن منتظر حملهی دشمن بودن است. اما اینکه چرا شاملو در این قسمت شعر کلمات خیمه و شمشیر و نیام را به کار میبرد که قدیمی است، با ارزشترین و هوشیارانهترین کار او در این شعر است. زیرا چهرهیی حماسی و قهرمانی که در قسمت اول از مردی عاشق تصویر میکند و تصویر پر شکوه و عظمتی که از چگونه مردن وی به دست میدهد محتاج فضایی اسطورهیی و حماسی است تا شکوه حماسی وی را حفظ کند...» (پیشین، صص:218-217)
باری برای نفی درک انتزاعی و رمانتیک از شبانههای شاملو و تصریح گسترهی مضامین سیاسی اجتماعی آنها ناگزیر کمی از زمانبندی برهههای فکری شاعر عبور کردیم و به دوران جنگ مسلحانه سر کشیدیم و تا حدودی از مرز اقتصادِ کلام گذشتیم.
درک غلط پاشائی از شادی چریکی
هر چند تصور میرود که شاملو پس از گرویدن جوانان چپ و رادیکال به سوی مبارزهی مسلحانه به چنین ضرورتی رسیده و با همین منطق نیز در کنار آزادیخواهان ضد سلطنت ایستاده و به سوی شاه شلیک کرده است، اما ذهنیت شاملو همواره ذهن ستیز و ستیهندهگی علیه نظام سرمایهداری موجود بوده و برای به عینیت رسیدن زبان را به خدمت گرفته است. برای اثبات این مدعا طبیعی است که نمیتوانم از شعرهای همین دوره (دههی پنجاه) مدرکی به دست دهم و ناگزیرم کمی به گذشته رجعت کنم. سند من شعر "مه" از دفتر هوای تازه است که تاریخ سرودن آن، سال 1332 ذکر شده. اینکه شعر قبل یا بعد از کودتا شکل بسته است، بهدرستی بر من دانسته نیست اما ردپای اندیشهی پارتیزانی در شعری که از سرزمینی مه گرفته در وصف حال مردان جسورِِ بیرون زده از خفیهگاه (خانهی تیمی؟) برخاسته، به وضوح پیداست:
« بیابان را سراسر، مه گرفته است.
چراغ قریه پنهان است
موجی گرم در خون بیابان است
بیان خسته
لب بسته
نفس بشکسته
در هذیان گرم مه عرق میریزدش آهسته از هر بند... » (ص:114)
بیابانِ مه گرفته، خسته و لب بسته و نفس شکسته میتواند اشارتی یا کنایتی به سرزمین یا کشوری باشد، استبداد زده همچون ایران دههی سی. و قریهیی که چراغاَش در چنان شرایطی پنهان است این قابلیت را دارد که جایی آزاد اما ناپیدا باشد. موج گرم جاری در خون بیابان نیز به فهم من میتواند از التهاب موجود در کشور حکایت کند. با چنین توصیفی شاعر با خود فکر میکند که:
« ... مه گر هم چنان تا صبح میپائید مردان جسور از خفیهگاه خود به دیدار عزیزان باز میگشتند.»
با این حال این فکر برخلافِ مهِ بیابان سرابی بیش نیست، چرا که شعر با تاکید بر همان وضع مایوس کنندهی آغازین به پایان رسیده است. تصویر این شعر وقتی جذابتر خواهد شد که خواننده لحظهیی چشمان خود را ببندد و صورت دیگری از حادثه را در ذهن مصور کند. پارتیزانهایی که از خانه و کاشانهی خود به بیرون (کوه و جنگل) زدهاند، برای دیدار عزیزانشان، پناهگاههای خود را ترک کرده و در آستانهی دیدار در درگاه قریهیی خاموش آرزو میکنند که: - مه همچنان بپاید و سگها (نیروهای ژاندارم و پلیس و حتا همان سگهای پاس بخش روستا) کماکان در چنان سکوت معناداری خاموش بمانند تا ایشان بتوانند عزیزی از خانواده را در آغوش بگیرند. شعر ساده و روان است. با ضربآهنگی تند و خیزابی. درست مانند خیزش پارتیزانها. وزن تند شعر از ابتدا تا پایان یک ضرب و بیوقفه ادامه یافته است. مانند شلیک مسلسلی که یک خشاب کامل را بیاندک درنگی خالی کرده و داغ شده!
پاشائی نیز با وجودی که در خوانش - "مفردات شعر" شاملو - مثل همیشه به حاشیه رفته است، نظر ما را تائید کرده:
«در این سی و پنج سالی که من این شعر را میشناسم از خیلیها شنیدهام که مه یک فیلم کوتاه عاشقانه ـ پارتیزانی است همراه با هیجان خطر ... هر چند بخش اول و سوم از نظر آوایی و کلامی یکی است، اما در تقطیع آنها تفاوت چشمگیری هست که خود در حرکت و سکون آواها بسیار موثر است. مجموع صدای بلندa 50 بار ، صدای s 28 بار، eh 20 بار، g17 بار، h14 بار،... و ترکیب me.meh (... گرم مه) و qeqa (چراغ قریه) و مانند اینها (صدای گامهای عابر را نمیشنوید؟).» (پاشائی، 1378، صص: 199-192)
جالب اینجاست که این "خوانشگر" که با خوانش ویژهی به اصطلاح "مفردات شعر" ذهن خواننده را از طریق تاویلات فکری خود از متن به حاشیه میبرد، باز هم به وجه غالب و جنبهی اجتماعی شعر مه بیتوجه نمانده است. هر چند در جمعبندی خود باز هم بر همان صراط سیاستزدایی از شعر شاملو رفته است:
«شاید بیابان نماد خوبی برای وضع موجود خفقانزدهی آن سالها باشد، اما نه بیابانِ این شعر. کافی است فقط به کشیدهگیهای الفهای سطر اول توجه کنید که بسط جان راوی را در آن حس میکنیم، و لحن شاد سطر اول - که در سطرهای بعد تائید میشود – مغایر بیان چنین خفقانی است.» (پیشین)
چنین تحلیلی مثل این است که کسی مدعی شود سمفونی نهم بتهوون (عظیمترین سمفونی در وصف شادی) را نمیتوان در شرایط حاکمیت دیکتاتوری شنید و زمزمه سرداد. پاشائی با سر هم کردن چند اصطلاح آوایی کشف بزرگی نکرده است. ممکن است ضربآهنگ شعر مه شاد باشد. این امری طبیعی است و برخلاف اوهام پاشائی مغایر خفقان نیست. همهی ما که لحظهی مشابهِ دیدار عزیزان را در شرایط اختناق تجربه کردهایم - پاشائی را نمیدانم - دچار شعف و شادی شدهایم. جای تاسف اینکه آموزهی ژدانفی (آنکه میخندد هنوز خبر فاجعه را نشنیده) زمانی در جهاننگری پاشائی نشسته است که شاملو به مرزبندی با آن رسیده و گفته بود:
« من دستکم حالا دیگر فرمان صادر نمیکنم که "آنکه میخندد هنوز خبر هولناک را نشنیده است" چون به این حقیقت واقف شدهام که تنها انسان است که میتواند بخندد و دیگر به آن خشکی معتقد نیستم که در روزگار ما سخن از درختان به میان آوردن جنایت است.»
مضاف بر اینها گیرم که پذیرفتیم شاملو در سالهایی که تحت تاثیر رآلیسم سوسیالیستی بوده (از 1325 تا 1333) شاد زیستن و خندیدن در شرایط حاکمیت اختناق را نیز جرم میدانسته است. بله شاملو و همتایان او چنین میاندیشیدهاند. حتا پذیرش این امر بدیهی نیز تفسیر و خوانش پاشائی از شعر مه را مهمل جلوه میدهد. چرا که در سال 1332 (زمان کودتا و تاریخ سرودن شعر) شاملو نمیتوانسته به شعرهایاَش ضربآهنگ و مضمون شاد بدهد.
باری پیش از شعر مه یازده شعر دیگر در بخش اول و ابتدای بخش دوم دفتر هوای تازه آمده است که لحن همهی آنها تلخ و سیاه است. شعر نخست این مجموعه ناماَش "بهار خاموش" است و ناگفته پیداست سالی که بهاراَش خاموش است، چگونه سالی است. چارپارهیی که در انتهای آن آمده است:
« بهار آمد، نبود اما حیاتی
درین ویران سرای محنتآور
بهار آمد دریغا از نشاطی
که شمع افروزد و بگشایداَش در» (ص:89)
شعر دوم به نام "بازگشت" چنین نومیدانه آغاز شده است:
« این ابرهای تیره که بگذشتهست
برموجهای سبز کف آلوده
جان مرا به درد چه فرساید
روحاَم اگر نمیکند آسوده... » (ص:90)
شعر بعدی "رانده" (دستبردار از این هیکل غم...) (ص:94) و البته مضامینِ و شعرهای بعدی نیز از همین مایهها سرچشمه گرفته است. در شعر "گل کو" که به خاطر تکرار همین نام با شعر مه نیز وجه مشترکی بسته است، آمده:
« شب ندارد سرخواب.
... گل کو میآید
با همه دشمنی این شب سرد
که خط بیخود این جاده را
میکند زیر عبایاَش پنهان... » (ص:111)
سترونسازی سیاسی شعر اجتماعی احمد شاملو و حذف تعهد سیاسی به سود رُمانتیسم دستمالی شده کل نقدهای عسگر پاشائی را با شعر و اندیشهی واقعی شاملو بیربط میکند.
Mohammad.QhQ@Gmail.com