۱۳۹۰ دی ۹, جمعه

چند نکته و کمی بیشتر در باب یک مغالطه تاریخی-ایدئولوژیک به بهانه ی مرگ کیم یونگ ایل (پریسا نصرآبادی)


چند نکته و کمی بیشتر در باب یک مغالطه ی تاریخی-ایدئولوژیک

(به بهانه ی مرگ کیم یونگ ایل)



پریسا نصرآبادی

1- تفسیری که ذیل این عکس آمده است(برای بهتر دیدن عکس روی آن کلیک کنید)، یکی از برجسته ترین نمونه های تقلیل یک مکتب و ایدئولوژی سیاسی-اقتصادی به پاره گزاره هایی عرفانی است. لیبرالیسم ایرانی برای "بازاریابی" خود گاه به حکمت اشراق هم متوسّل می شود و چنین می گوید که نور لیبرالیسم بر جهان می تابد و جهان منوّر می شود و با این حساب جهان و هستی ما چیزی جز لیبرالیسم نیست! لیبرال های جوان، برای توضیح خود و نفی دیگری خطرناک، تنها راه عوامفریبی را در پیش گرفته اند. ایدئولوژیک بودن در متن مبارزه طبقاتی برای هر دو طرف درگیر جنگ، اجتناب ناپذیر است. مشکل از جایی آغاز می شود که "ایدئولوژیک" و "دماگوژیک" با هم عمداً خلط می شود و از این پس، هر پاسخی به گِل می نشیند و تنها پوزخند است که مجاز می شود.

2- مرگ کیم یونگ ایل فرصت مناسبی برای یک بازنگری تاریخی است. به ویژه در جهانی که اغلب کلمات آن چه را نیستند نمایندگی می کنند، باید درباره کمونیسم، حزب کارگران، عدالت و...بازاندیشی کرد. این زمانی اهمیت مضاعف پیدا می کند که نام کره شمالی و کوبا به بهانه های مختلف در پی هم و در کنار هم ذکر می شود. سیر وقایع تاریخی و فاکت ها امور دلبخواهی نیستند که به سادگی بتوان جا به جایشان کرد و از کنار پیچیدگی های روندها به سادگی گذشت. این ازآن جهت مهم است که لزوماً باید دو پروژه کره شمالی و کوبا که هر دو در دهه 1950 کلید خورده اند را از هم متمایز بدانیم. موجودیت کوبای پس از انقلاب در مجموع تا این لحظه از سوی کمونیست ها قابل دفاع است؛ حال آن که کره شمالی چنین نمی تواند باشد.

3- موجودیت مرموز کره شمالی را باید در پرتو جنگ سرد درک کرد. قرار گرفتن این کشور در تمام سال های خاکستری جنگ سرد در بلوک شرق محصول موازنه قوای بین المللی این دوران است و کمونیستی نامیده شدن این کشور، بیش از آن که با ارجاع به فاکت ها و شاخصه های معیّنی باشد که سوسیالیستی و کمونیستی بودن یک سیستم سیاسی- اقتصادی را توضیح می دهد، در واقع به مناسبات این کشور با اتحاد جماهیر شوروی برمی گردد. در سال 1972 کیم ایل سونگ، پدر کیم یونگ ایل که صدر حزب کارگران کره و فرمانده کلّ قوای ارتش خلق کره شمالی بود، اعلام می کند که ایدئولوژی رسمی کره شمالی دیگر مارکسیسم-لنینیسم نیست و به ایدئولوژی "جوچه" تغییر کرده است. گو این که تا پیش از این هم بارها اعلام شده بود که آن ها قرائت خودشان را از مارکسیسم-لنینیسم دارند. تا این که از سال 1972 تا 1982 این ایدئولوژی نوین با جزئیات بیشتری تدقیق می شود، و در قانون اساسی کشور نیز تجدید نظر صورت گرفته و "جوچه" به عنوان ایدئولوژی رسمی درج می شود. این عبور رسمی کیم ایل سونگ از استالین و مائو بود که برخی آن را کیم ایل سونگیسم هم خوانده اند. (قانون اساسی بازنگری شده را در پی نوشت ببینید)

4- "جوچه" چیست؟

"جوچه" آئینی نوـ کنفسیوسی است مبتنی بر اصولی که بر هموژنیزه کردن، خودگردانی و خودبسندگی انسان تاکید می کند. جوچه کشور را به مثابه یک پیکره واحد فرض می کند و از این رو اجزای این پیکره واحد نیز باید هوموژنیزه (همگن) شوند. یکی از ایده های اساسی آئین نو کنفسیوسی (تلفیقی از اخلاق اجتماعی کنفسیوسی و ملغمه ای از ایده های بودیستی-دائوئیستی) این است که نهادها و شیوه های مناسب نظم و انظباط در جامعه بشری در واقع بیانگر اصول تغییر ناپذیر و یا قوانین حاکم بر کیهان است.

بازنمایی این اصول در سیاست داخلی و خارجی کره شمالی در سه اصل خلاصه شده است که ﻛﻴﻢ ایل سونگ ﺩﺭ 1965 آن ﺭﺍ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﺫﻳﻞ ﺑﻴﺎﻥ ﻛﺮﺩ:

1-ﺍﺳﺘﻘﻼﻝ ﺩﺭ ﺳﻴﺎﺳﺖ

2- ﺧﻮﺩﻛﻔﺎﻳﻲ ﺩﺭ ﺍﻗﺘﺼﺎﺩ

3- ﺧﻮﺩ ﺍﺗﻜﺎﻳﻲ ﺩﺭ ﺩﻓﺎﻉ ﻣﻠّﻲ

این در واقع شکل ویژه ای از نوعی راسیسم و نژاد پرستی است که رژیم کره شمالی را به ایجاد نسل خالصی از کره ای ها مفتخر ساخته و این در یک خلط ایدئولوژیک، به ایده کمونیسم بسط داده می شود و در واقع چنین تصویر می شود که گویا کمونیسم تجلّی ایده نفی تکثّر و استقرار وحدت تامّ است. چنین تصویر مغالطه آمیزی کوچکترین ربطی به درک مارکسی از کمونیسم ندارد.

5- کره شمالی از بدو تولّد همواره اندامواره بوده است. تا پیش از سال 1991 و فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، کره شمالی ارگانیک این قدر جهانی بوده و پس از آن، به زائده چین بدل شده است؛ البته این مدّت زمانی به طول انجامیده تا چین نوین، به اقتصاد قدَر قدرتی بدل شود و سپس شرایط انداموارگی مجدّد فراهم آمده است و اما درّه زمانی میان وابستگی به شوروی تا چین، انباشته از اجساد قریب به دو میلیون نفر انسانی است که از قحطی جان داده اند.

این البته در مذمّت و زشت خوانیِ انداموارگی در نظام بین الدولی نیست. که قباحت وابستگی کره شمالی به شوروی و چین همانقدر است که زائده امریکا بودن برای دولت مافیایی مکزیک. مساله بر سر جان های بسیاری است که در هزارتوی پیچیده آئین ها و مناسک های شبه مذهبی و قدرت طلبی های ذی قیمت فرماندهان کلّ قوا، جان می بازند و حتّی گاه عددی هم نیستند که شماره شوند و به باقی اعداد اضافه شوند. بله کره شمالی به چین وابسته است و چین نیز ناجی امریکا در بحران اقتصادی گریبانگیر و خریدار اوراق قرضه ای معادل نیمی از بدهی های امریکا است و این چرخه به هیچ وجه با تحلیل های غیر عقلانی حضرات نمی خواند، حال آن که عوامفریبان لیبرال آژیر سرخ را به صدا در می آورند و این قربانی کردن ها را به نام "کمونیسم" سند می زنند تا بر جنایات بی شمار امپریالیسم در دنیا سایه بیندازند.

6- ختم کلام اما در دفاع از کوبا در تقابل با کره شمالی است. بیش از 50 سال است که کوبا در حیاط خلوت و بیخ گوش های دراز و حسّاس امپریالیسم به نامِ امریکا به حیات سیاسی خود ادامه داده است. با تحریم های سیاسی-اقتصادی بی پایان و دهشتناک و انبوه توطئه های شرم آور علیه دولت کاسترو و همراهان. اما نه از قحطی های چند سال کِش آمده خبری بوده است که مرگ های میلیونی بیانجامد و نه اثری از اعدام شهروندان عادی برای تماس تلفنی با خارج از کشور و نه کشتار مخالفان در شرایط کنونی هست. این را بیافزایید به آموزش و بهداشت رایگان در کوبا، افزایش طول عمر و امید به زندگی که در تمام قارّه امریکا در رده نخست است و دیگر دستاوردهای علمی و فرهنگی که کوبا و مردم اش را به مردم جهان پیوند می زند و اگر غیر از این بود، مردم کوبا تا کنون ده ها بار علیه دولت و شخص کاسترو قیام کرده بودند. اگر لیبرال های جوان و پیر تحت آموزه های ایدئولوژیک بلوک امپریالیست ها کوبا و کره شمالی را در یک ردیف قرار می دهند، نه صرفاً از رذالت شان که از منفعت مشخص شان در نبردهای طبقاتی جاری است. اما نیروهای چپ و مترقّی نمی توانند از زیر بار مبارزه در ساحت ایدئولوژی ها شانه خالی کنند و علیه روایت های وارونه سکوت پیشه کنند.

پی نوشت:

· قانون اساسی تجدید نظر شده کره شمالی: http://www.novexcn.com/dprk_constitution_98.html

۱۳۹۰ دی ۱, پنجشنبه

دوپارگی در ایده ی کمونیسم کارگری (وحید ولی زاده)


دوپارگی در ایده ی کمونیسم کارگری

وحید ولی زاده




دو پارگی اخیر در حزب حکمتیست، یکی از سازمان های چپ ایرانی که ریشه در سنتی سیاسی دارد که با نام کمونیسم کارگری شناخته می شود، اخیرترین دوپارگی در سازمان های کمونیست کارگری است. این یادداشت می کوشد بر این سئوال که چرا حزب حکمتیست دوپاره شد؟ پاسخی تحلیلی ارائه کند. در این یادداشت صرفا هسته ی چنین تحلیلی را ارائه می دهم و امیدوارم زمانی فرصت شود که این چکیده را به صورت مفصل تر تشریح کنم. اهمیت پرداختن به این دوپارگی اخیر، به دلیل اهمیت یک ارزیابی کلی از «کمونیسم کارگری» است که بسیاری از فعالین چپ رادیکال در نسل من با آن درگیر بودند، چهارچوب سیاسی-نظری ای که هم در رشد سیاسی آنها، و هم در شکست و پراکندگی بعدی آنها نقش مهمی ایفا کرد. و البته هنوز جمع بندی شایسته ای که بتواند چراغ راه آینده باشد از جانب این فعالین تدوین نشده است.

آنچه در کشمکش های کنونی دیده می شود، گویا جناحی از ضوابط تشکیلاتی و قواعد حزبی سرپیچی کرده است. هر جناح جناح دیگر را بدین امر متهم می کند. ماجرا از زمانی حاد می شود که رهبری فعلی پلتفرم نوینی را تدوین می کند و در دفتر سیاسی طرح کرده که با اکثریت آراء تصویب می شود. جناح دوم که در دفتر سیاسی در اقلیت قرار داشته، معتقد است که این پلتفرم سیاست های تاکنونی حزب را واژگونه می کند، و رهبری و یا دفتر سیاسی مجاز به چنین پیچشی نیست. دو واژه ی «تغییر ریل» کلیدی می شود. رهبری اخیر حزب اعلام کرده است که باید تغییر ریلی در سیاست های تاکنونی حزب ایجاد شود. جناح کارگری (من در بقیه ی متن از جناح اکثریت دفتر سیاسی به نام جناح اجتماعی، و از جناح اقلیت دفتر سیاسی با عنوان جناح کارگری نام خواهم برد و دلایل این نامگذاری را نشان خواهم داد) خشمگین از اینکه تغییر ریل سیاست های حزب به معنای تغییر هویت حزب حکمتیست است جدا شده و رهبری حزب را اخراج اعلام کرده است و با تغییر پسوردهای وبسایت های حزبی، کنترل مهمترین قلعه ها را در اختیار گرفته است . در این مورد البته آنان کارآزموده بودند. چهار سال پیش نیز که یورش نیروهای امینتی در پسایند 13 آذر سال 86، فعالیت های واقعی دانشجویان آزادیخواه و برابری طلب را ناممکن کرد و عملا وبسایت این مجموعه مهمترین مجرای سیاسی آنها شده بود، همین مجموعه توانسته بود با دراختیار گرفتن پسورد وبسایت از طریق نیروهای وفادار به خود، به اعمال نظرات سیاسی و تشکیلاتی خود به نام کلیت دانشجویان آزادیخواه و برابری طلب بپردازد. اقدامی که حتما آنقدر شیرین بوده است که باز هم مطلوب باشد.

در سطحی کمی ژرف تر از این ادعانامه های تخطی از ضوابط حزبی، اما دلایلی تئوریک و پراتیک تر نیز اعلام شده است. جناح اجتماعی، معتقد به تزهای منصور حکمت بویژه تزهای متأخرتر او درباره حزب و جامعه است، با همان مختصاتی که پیشتر توسط منصور حکمت مشخص شده بود. حزبی که می بایست در دوره ی تلاطم اجتماعی برای مردم جامعه قابل دسترس و قابل انتخاب باشد. چنین حزبی می بایست چهره های شناخته شده و بانفوذ داشته باشد. متکی بر آژیتاسیون است، یعنی اشاعه ی تعداد کمی شعار محوری که برای عموم مردم ساده و قابل فهم باشد برای بیشترین حد ممکن مردم. عضویت در این حزب ساده است و هر کس از هر روزنه ای بتواند به این حزب بپیوندد، علاوه بر کارگران، جوانان و زنان از مهمترین پایه های محتمل حزب هستند و بایستی از طریق نمایندگی کردن مطالبات جوانان و زنان، که عمدتا تمایلات آزادیخواهانه و در تقابل با سنت و مذهب است، این گروه های اجتماعی را نیز به درون صفوف حزب کشاند.

جناح کارگری اما تا حدی بازگشتی به حکمت جوان در سالهای اوایل دهه شصت است. این جناح خواستار تمرکز بر طبقه کارگر و آن هم ترجیحا بخش صنعتی آن است، ترویجی محور شده است، یعنی اشاعه ی ایده های ژرف تر و استدلالی تر در سطح محدودتر و معطوف به فعالین جنبش کارگری، خواهان سخت شدن مراحل عضویت در حزب است. جنبش جوانان و زنان را ماهیتا بورژوا دموکراتیک می داند و معتقد نیست که بتوان میان آنان و یک برنامه سوسیالیستی زد. و حداقل در حرف، معتقد است که رهبری بایست نه در دستان فعالین تبعیدی که در پشت تلویزیون ها و وبسایت ها نشسته اند، بلکه در دستان فعالین کف کارخانه های ایران باشد.

خب، با این تصویری که ارائه شد شاید دوپارگی این حزب اجتناب ناپذیر به نظر بیاید. با این دو نگرش و تمایل کاملا متضاد تقریبا محال است که یک حزب سیاسی دو نیمه نشود. پرسشی که من اما طرح آن را کلیدی می دانم آن است که چرا این دو گرایش متضاد در درون یک حزب سر برآورده اند و دوپارگی آن را اجتناب ناپذیر ساخته اند.

به نظر من ایده ی بنیادین کمونیسم کارگری حامل این تضاد رفع نشدنی است و دوپارگی جزئی همیشگی در سازمان های سیاسی است که بر اساس ایده ی کمونیسم کارگری شکل گرفته اند. این ایده ی بنیادین ریشه در قرائت حکمت از 1- کاپیتال مارکس و 2- نظام حاکم بر شوروی داشت که البته هر دوی آنها به قراری که خواهم نوشت به یکدیگر وابسته اند. حکمت در خوانش خود از کاپیتال، هسته ی اصلی سرمایه داری را «تبدیل نیروی کار به کالا» و یا کارمزدی تشخیص داد. به نظر حکمت ریشه ی سرمایه داری در اینجا قرار دارد و نه مثلا در آنارشی تولید، و یا مالکیت خصوصی و یا استخراج اقتصادی ارزش اضافه و یا ... . درنتیجه سوسیالیسم تنها می تواند با آزادسازی نیروی کار از هستی کالایی خود، یعنی لغو کار مزدی صورت پذیرد.

تحلیل او از شوروی نیز می گوید که شوروی یک نظام سرمایه داری دولتی بود، چرا که در آن همچنان کارمزدی وجود داشت و درنتیجه ارزش اضافی از گرده کارگر بیرون کشیده می شد. حزب بلشویک قادر نشد کار مزدی را لغو کند. او این نکته را اساس یک نقد سوسیالیستی از شوروی می داند، و نه مثلا تحلیل شوروی بر اساس نقد بوروکراتیسم یا استالیسنیسم یا غیره. (البته در این تحلیل ها حکمت تنها نبود و دیگر نظریه پردازان کمونیسم کارگری نیز با او همنظر بودند)

درنتیجه سوسیالیسم یعنی از میان رفتن لغو کارمزدی. و درنتیجه تنها تضاد قابل تمرکز برای سوسیالیست ها تضاد کار و سرمایه می بایستی باشد. و طرح تضادهایی همچون تضاد خلق ها با امپریالیسم، تضاد مردم و دیکتاتوری، و ... هیچ یک قادر نیستند نیرویی جهت دگرگون کردن جامعه به سمت سوسیالیسم آزاد کنند. کارگزار این تغییر نیز کسانی اند که کار خود را می فروشند یعنی کارگران که نفعشان در واژگون کردن چنین سیستمی است. مشکل اما آنجا است که ایده ی لغو کار مزدی را تقریبا هیچکس نمی تواند به لحاظ عینی تصویر کند. یعنی تصویری از نظامی اقتصادی وجود ندارد که در آن پول وجود نداشته باشد و ارزش ها با یکدیگر سنجیده نشوند و جامعه کارآ باشد. و درنتیجه حزب کمونیستی با چنین ایده ای تقریبا وعده ای قابل تصور برای مردمان ندارد. حکمت خود در جایی می گوید که شکل های جدید و امکانات و ابزارهای جدید در جریان تاریخ خلق خواهند شد و ما نمی توانیم پیشدستی کنیم و از کله های خود مدلی را ابداع کنیم. اما اگر هر حزب یا سازمانی بخواهد در صحنه سیاست باقی بماند و تأثیرگذار باشد، باید برنامه ای برای عرضه به جامعه داشته باشد. درنتیجه برنامه یک دنیای بهتر شکل می گیرد. برنامه ای تا زمانی که آن سوسیالیسم ناممکن، امکان پذیر شود، گلچینی وام گرفته از برنامه های موجود در جوامع سرمایه داری سوسیال دموکراتیک است. با قوانینی درباره ی حقوق سندیکایی، سازمان دادن به روسپیان، تحصیلات و حمل نقل رایگان، و بسیاری موارد دیگر. اما البته هنوز کارگران به سر کار می روند و صاحب کار دارند و البته حق تشکل و حقوق اجتماعی رفاهی.

درنتیجه در این ایده ی کمونیسم، ما یا یک سوسیالیسم دوردست و محو را داریم و یا نقدا یک سرمایه داری با چهره انسانی. در مدل اول، حزب عملا اهمیت خود را از دست می دهد، طبقه کارگر و تکامل و انکشاف آن نقش مهمی در برقراری سوسیالیسم دارد، همه مشکلات حل خواهد شد، هیچ تخفیفی به سرمایه داری موجود داده نمی شود، و قطب متضاد جهان موجود شکل خواهد گرفت. در مدل دوم حزب اهمیت دارد، از همین ابزارها و امکانات جهان موجود که سرمایه داری است باید بهره گرفت، و حالا که سرمایه داری در فاز نمایشی (به قول گی دوبور) و یا رسانه ای است، رسانه، نمایش، چهره های سوپراستار، تبلیغات و مصاحبه های جنجالی درباره ی زندگی خصوصی قهرمانان زن و مرد حزبی را بایستی به کار گرفت تا با عرضه ی تصویری از سوئد به مردم ایران، توسط جامعه انتخاب شد و سپس ادامه مسیر را پی گرفت.

این دو قطب نتایج مستقیم ایده ی کمونیسم کارگری درباره سرمایه داری و سوسیالیسم است. و از ابتدای تشکیل حزب حزب کمونیسم کارگری این دو قطبی را از فرط تضاد به دوپارگی می انجامد در درون خود تولید کرده است. نخست در سالهای پایانی دهه 90، جمع بزرگی از این حزب جدا شدند که در میان آنها اعضای اتحاد سوسیالیسم کارگری، حلقه امید، و برخی فعالین لغو کار مزدی به چشم می خورند. این جمع جناح کارگرگرا را شکل داد و باقی ماندگان جناح جامعه گرا را. پس از حکمت، حزب دوپاره شد و ابتدا جناح کارگری حزب کمونیسم کارگری شد و جناح اجتماعی حزب حکمتیست. بعدتر جناح ها قطب خود را عوض کردند که کمونیسم کارگری جناح اجتماعی شد و حکمتیست جناح کارگری. در هر دو حزب تا کنون یکبار دیگر این دوپارگی رخ داد. جناح کارگری درون حزب کمونیسم کارگری بیرون آمد و حزب اتحاد کمونیسم کارگری را تشکیل داد. و اکنون در حزب حکمتیست دوباره این دو قطب تولید شد و به دوپارگی انجامید.

انتخاب این قطب ها عاملی سوبژکتیو است. هر دوی این قطب ها در درون ایده ی کمونیسم کارگری وجود دارد. زمانی که خوشبینی سیاسی غلبه می کند و تمایل به ایجاد تغییر در فاصله ی نزدیک، قطب اجتماعی انتخاب می شود، و زمانی که بدبینی سیاسی غلبه می کند، و امیدی به تغییر در کوتاه مدت نمی رود، قطب کارگری انتخاب می شود. اما در اصل قضیه یک چیز بی تغییر است: ایده ی کمونیسم کارگری به دلیل درونه ی خود همواره دوپاره می شود و خواهد شد. تا زمانی که این ایده اصل سازمان بخش این احزاب و جریانات است. این انشعابات ناشی از ضرورت های مبارزاتی، تحولات اجتماعی، و یا ... نیستند، بلکه خودزا هستند.

شاید این نکته قابل توجه باشد که حکمت بر این نکته پای می فشرد که تفاوت اصلی کمونیسم کارگری با دیگر حرکت های چپ در این است که آن دیگران همه قرائت هایی از مارکس و مارکسیسم بوده اند، درحالیکه کمونیسم کارگری نه بر ایده ها و قرائت ها، بلکه بر جنبش اجتماعی واقعا موجود در جوامع تکیه زده است. توصیفی که در واقعیت وارونه به نظر می رسد. برای نمونه یکی دیگر از خوشه های چپ در ایران فدائیان خلق است. اما اگر در تاریخ سازمان چریک های فدایی خلق و انشعابات بعدی آن کندوکاو کنیم، می بینیم که اگر «ایده» سنگ بنای کمونیسم کارگری است، «مبارزه» سنگ بنای فدائیان است. در زمان شاه که همه آنها به مبارزه مسلحانه معتقد بودند، به رغم ایده ها و نظریات متفاوت در یک سازمان شکل گرفته بودند. در انشعابات بعدی، خصلت این مبارزه تعیین کننده بود. نخست بخشی که خواهان تداوم مبارزه مسلحانه بود، از بخشی که به دنبال مبارزه سیاسی بود جدا شد. سپس مبارزه سیاسی علیه رژیم با مبارزه سیاسی در کنار رژیم از یکدیگر جدا شد. و همینطور. آخرین انشعابات جریان فدایی مربوط به زمانی است که هنوز در کردستان مبارزه می کردند. و هنگامی که تمام این جریانات در تبعید قرار گرفتند، ما شاهد انشعاب جدیدی نبودیم. چرا که صورت مساله دیگر وجود نداشت.

اینکه چپ ایران در برهه کنونی با سازمان دهی حول کدام محور، آیا ایده ها، یا مبارزه، یا طبقه، یا ترکیب معینی از این مجموعه باید قامت راست کند، من پاسخ منسجمی ندارم. اما در یک چیز مطمئنم. حول یک ایده ی نادرست و متناقض، نمی توان هیچ سفینه ی نجاتی ساخت.

۱۳۹۰ آبان ۲۹, یکشنبه

سیاست تغییر یا تغییر سیاست؟ (محمد قراگوزلو)

سیاست تغییر یا تغییر سیاست؟


محمد قراگوزلو


اپوزیسیون های بورژوایی

بحران سرمایه داری روز به روز عمیق تر می شود. دولت های اصلی و فرعی سرمایه داری یکی پس از دیگری ساقط می‌شوند و جای خود را به دولت های مشابه می دهند. با وجودی که طیف وسیعی از جنبش های اجتماعی - غالباً ترقی‌خواه - در میدان و خیابان حضور دارند، اما واقعیت این است که از تغییراتِ تا کنونی دولت ها نه فقط عرصه های نان و آزادی فرودستان فربه تر نشده است، بل که درها بر همان پاشنه ی پوسیده ی سابق می چرخد. به پشتوانه ی فشار توده های معترض به نظام موجود، "منشور سرنگونی" دولت ها از تاریک-خانه ی شورای امنیت و لابی کده ی جامعه ی جهانی دیکته می شود. آن دسته از سازمان ها و جریان هایی که سرنگونی را عین انقلاب می دانند، آنان که برای کسب قدرت سیاسی به دست راستی ترین گرایش های سلطنت طلب و سکولار و جمهوری خواه و "مدرن" دست بیعت می دهند، آنان که همه ی لحظات و همیشه ی جنبش های اجتماعی را در قالب پیش ساخته ی برآمد انقلابی می ریزند.... فرایند پیش گفته را فرصت تاریخی می دانند. آنان بندر بن غازی را با یک مشت جماعت هیستریک مسلح و گنگسترهای بنیادگرا و تیراندازان کپره بسته، سنگر انقلاب می خوانند! آنان بی تفاوت و خاکستری در برابر نتایج متخالف سرنگونی و انقلاب، اتخاذ شتاب زده ی استراتژی سرنگونی به هر قیمت، لاجرم ائتلاف با اپوزیسیون بورژوایی و استقبال از جنگ امپریالیستی را نیز مجاز می دانند و به سینه زدن زیر پرچم کومک های مالی و لجستیکی جامعه ی جهانی جواز "حلال" می دهند. اپوزیسیون به قدرت رسیده ی دولت سابق لیبی چنین بود. اپوزیسیون متشکلِ دولت سوریه – که در موقعیت لابی با قدرت های منطقه یی است - چنین است. بخش عمده یی از اپوزیسیون راست و "چپ" ایران چنین است در نتیجه مهم نیست که منشور سرنگونی کجا نوشته می شود. بروکسل و پاریس و واشنگتن و استانبول یا حتا تل آویو! مهم نیست منشور سرنگونی چگونه نوشته می شود. با بمب ناتو. باروت مسلسل کودتای سرهنگان. پول امپریالیست ها و صهیونیست ها و پارلمان های اروپا و آرای خونی سناتورها و ژنرال های بازنشسته ی آمریکایی. بله! همه ی این ها ترجمان واقعی همان سیاست تغییر است. تغییر در عرصه ی دولت ها. جای گزینی دیپلومات های "مهربان و خجول و دموکرات" به جای سیاست مداران خشن و سرکش و دیکتاتور! به این چند نمونه دقت کنید:
• راشد الغنوشی و حزب راست گرا و اسلامی و "دموکرات" نهضت به جای زین العابدین بن علی سکولار و راست و وابسته و دیکتاتور! به درستی دانسته نیست که اولی درگیر و دار دعوا چگونه از انگلستان به تونس پر تپش پرتاب شد و با کدام پشتوانه 90 کرسی مجلس موسسان را درو کرد! اینک دولت در آستانه ی تغییر به مردم عصیان زده یی که خواهان آزادی از قید دیکتاتوری سرمایه داری غرب و رهایی از تشنه گی و گشنه گی هستند، وعده-های طیب اردوغانی می دهد!
• نظامیان مصر و آلترناتیوهای لیبرال دموکراتی همچون عمر موسا و البرادعی در کنار اخوان المسلمین تعدیل شده به جای حسنی مبارک دیکتاتور و وابسته!
• مصطفا عبدالجلیل و محمود جبرییل شریعت مدار و "دموکرات" خوابیده در آب نمک CIA به جای معمر قذافی دیکتاتور مجری "سوسیالیسم آفریقایی"!
و البته پیش از این ها:
*ایاد علاوی و نوری مالکی و جلال طالبانی سکولار و "دموکرات" و ناسیونالیست به جای صدام حسین دیکتاتور!
*گلبدین حکمت یار و ربانی و کرزای "دموکرات" به جای نجیب الله دیکتاتور!
دور می دانم کسی نداند که داوران اصلی جدال خونین "دموکراسی" و "دیکتاتوری" چه کسانی هستند و در کجای "جهان آزاد" جا خوش کرده اند.
دور می دانم کسی نشانی صندوق بین المللی پول و بانک جهانی و سازمان ملل و ناتو را نداند.
دور می دانم کسی تصاویر کاخ سفید و کرملین و الیزه و باکینگهام را ندیده باشد.
دور می دانم کسی چهره ی منحوس تاچر و ریگان و بوش و بلر و یلتسین و پوتین و سارکوزی و مرکل و بولوسکونی را دیده و به خاطر نسپرده باشد.
به چند نمونه ی دیگر توجه کنید تا به عرض ام برسم.
• الکساندر پاپادموس لیبرال دموکرات به جای جورج پاپاندرئوی "سوسیالیست". هر دو مجری سرسخت سیاست های ریاضتی نئولیبرالی و گوش به فرمان .IMF
• ماریو مونتی لیبرال آکادمیک به جای سیلویو برلوسکونی دلقک.
در افزوده: شبی که برلوسکونی استعفا داد، از سوی مردم رُم با این شعار استقبال شد "دلقک! برو گمشو!"
• کریستین لاگارد به جای دومینیک استراوس کاون....
و طی هفته ها و ماه های آینده به احتمال فراوان:
• مار یانو رافایل سرکرده ی حزب دست راستی میانه ی مردم به جای زاپاترو رییس حزب "سوسیالیست" ضد کارگری اسپانیا.
• فرانسوا اولاند به جای نیکلا سارکوزی در جریان یک معادله ی معکوس با معادله ی پیشین. این بار یک "سوسیالیست" به جای یک راست میانه.
• میت رامنی (شاید) به جای باراک اوباما! و زمانی نه چندان دور کارتر به جای نیکسون، ریگان به جای کارتر، کلینتون به جای ریگان و بوش به جای کلینتون!
عجب قصاب خانه یی است این دنیای ما! تغییرات جالبی بود. نه؟ سی و دو سه سال پیش نیز ساحت سیاسی ایران شاهد تغییرات مشابهی بود. جمشید آموزگار به جای امیرعباس هویدا. شریف امامی به جای آموزگار. ازهاری به جای شریف امامی. بختیار به جای ازهاری. و کمی بعد ابراهیم یزدی و مهدی بازرگان و کریم سنجابی به جای بختیار! و کمی بعدتر ابوالحسن بنی صدر به جای بازرگان و....
و ما هچنان دوره می کنیم
شب را و روز را
هنوز را (احمد شاملو)

فشار از پایین چانه زنی در بالا

آن چه که به عنوان فاکت های مشخص گفته شد، صورت مندی های سیاسی مشخصی است که در چارچوب تغییر سیاست مداران و مترادف آن تغییر دولت ها شکل می بندد و بی آن که تغییرات سیاسی اجتماعی مترقی، انقلابی و رادیکالی در پی داشته باشد، چهره ی کریه حکومت های سرمایه داری را در صورت دولت های جدید بَزک می کند. این تغییرات سطحی و غالباً ارتجاعی ممکن است در پارلمان یا در جریان "انتخابات آزاد" انجام شود. زمانی نیز از طریق جنگ و کودتا. واضح است که چپ - دست کم بعد از تئوری پردازی های رزا لوکزامبورگ در جزوه ی مشهور انقلاب و رفرم – با رفرم از پایین همیشه همراه بوده است. اما واقعیات تلخ سناریوهایی که در جهان ما جاری است کم ترین ردی از رفرم های توده یی نشان نمی دهد. قدر مسلم این است که:
1. تغییرات در بالا معمولاً به دنبال فشار از پایین تحقق می پذیرد. نمونه را؛ نارضایتی عمیق مردم آمریکا از سیاست های اقتصادی و میلیتاریستی نئوکنسرواتیست ها که در غیاب یک آلترناتیو واقعی، ناگزیر قدرت سیاسی را به دموکرات ها وانهاد. چنین روی کردی اگرچه به اعتبار فشار از پایین شکل بسته، اما هدایت مطلوب در بالا و از سوی هیات حاکمه ی سرمایه داری صورت گرفته است. کما این که رفتن پاپاندرئوس و برلوسکونی و آمدن موقتی پاپادموس و مونتی نیز به همین شکل انجام شده است.
2. به طور معمول می توان گفت هرگاه قشقرق بالایی ها بالا می گیرد و کش مکش ها علنی می شود، علی القاعده آن پایین ها باید شلوغ پلوغ باشد. در جریان انتخابات 1388 این جریان دو سویه (فشار پایین - شکاف بالا) به سطح خیابان کشیده شد. اما نکته ی جالب این که در اوج بره کشان جنبش دوم خرداد، لیدر نظری اصلاح طلبان (سعید حجاریان) شبه راهبرد "فشار از پایین، چانه زنی از بالا" را به میان نهاد. رفرمیست های وطنی توانستند به ضرب این تاکتیک امتیازات قابل توجهی از جناح محافظه کار کسب کنند. عبور کاندیداهای مورد نظر آنان از فیلترینگ تنگ شورای نگهبان و ظهور مجلس ششم نتیجه ی موج سواری اصلاح طلبان از جنبش دانشجویی و چانه زنی در بالا بود. و زمانی هم که جنبش دانشجویی رادیکالیزه شد و به تدریج از سایه ی سبز و سیاه تحکیم وحدت بیرون آمد، همان سعید حجاریان به صراحت جنبش دانشجویی را "حرف مفت" خواند و از آنان خواست که بهتر است بروند لویاتان هابز و جامعه ی مدنی لاک و افسون زدایی از قدرت خود او را- که از سوی حسین بشیریه دیکته شده بود – بخوانند! در واقع عصیان توده ها نسبت به سیاست های ضد کارگری تعدیل ساختاری دولت "سازنده گی" (شورش های شهری و اعتراضات دانشجویی و عروج تدریجی جنبش کارگری) یک بار دیگر در دوم خرداد 76 و در غیاب یک آلترناتیو متشکل و مترقی صحنه را برای قدرت گیری جریان دست راستی رفرمیست ها و لیبرال های وطنی آماده ساخت.
چنین رفرم های نیم بندی اگرچه به اعتبار فشار از پایین به وقوع می-پیوندد اما از آن جا که نتیجه ی چیدمان هیات حاکمه (بالایی ها) است، کم-ترین دست آورد پایدار و مانده گاری ندارد. اعتلای دولت اقتدارگری احمدی-نژاد از دل 16 سال حاکمیت بورژوازی کارگزارانی + مشارکتی موید این نکته است که:
1-2. اصلاح طلبان مردم ایران را تا حد یک ابزار فشار بر رقیب تنزل دادند و توده های ناراضی را در روند انتخابات خرداد 1376 و اسفند 1378 و خرداد 1380 به چماق گروه فشار خود تبدیل کردند. بله! زحمت کشان ما گروه فشار بورژوازی و خرده بورژوازی مرفه "جامعه ی مدنی" شدند تا خاتمی و کروبی و اعوان و انصارشان در کارگزاران و مشارکت و مجاهدین انقلاب اسلامی و مجمع روحانیون به کاخ ها و وزارت خانه ها و مجالس شورای اسلامی و شهری نزول اجلال فرمایند! مبارک‌شان نباشد!
2-2. چنین فرایندی بعد از انتخابات خرداد 1388 نیز دقیقاً رخ نمود. جریان هاشمی و موسوی و کروبی و خاتمی تا زمانی که فکر می کردند می-توانند به پشتیبانی فشار مردم از رقیب امتیاز بگیرند، خیابان ها را ملتهب نگه داشتند و به محض رنگ باختن هژمونی شان و زمانی که دریافتند:
 رقیب از موضع صفر و یکی حاضر به عقب نشینی نیست.
 روند اعتراضات خیابانی رادیکال و ساختار شکن شده است.
دستی ها را کشیدند. بی تنازل شدند. دسته بسته- و تقریباً دست بسته! - به کانون ها و رسانه های سرمایه داری غرب پناه بردند.پشت کتابخانه پرزیدنت بوش سنگر بستند. جوایز میلیون دلاری یلتسین و هاول و فریدمن را بالا کشیدند. اندر مزایای سکولاریسم فلسفی منبرها رفتند و استفراغ پوپر و هایک را به سالاد سرمایه سالاری "مانیفست جمهوری خواهی" خود آمیختند. به مصدق فحش بستند که چرا صنعت نفت را به جای خصوصی سازی، دولتی کرده است. تمام" نقد حال" شان – بدون انتقاد از اسید پاشی ها و یا روسری یا تو سری ها و سرکوب های دهه ی شصت شان - به مذمت رفتارهای "غیر عقلانی" – غیر ماکس وبری – دولت نهم و دهم خلاصه شد و در نهایت همه ی یورش خود را به فقدان بازار آزاد برای رقابت سرمایه، عملی نشدن اصل 44 قانون اساسی، نپیوستن به گات، عدم ادغام اقتصادی در سرمایه داری غرب، ماجراجویی های سیاست خارجی، دفاع دولت از حماس و حزب الله، هولوکاست، انحلال شوراهای 18 گانه ی پول و اعتبار و برنامه و بودجه، قانون گریزی احمدی نژاد و عدم تمکین به مجلس لاریجانی – توکلی و مشابه این ها متمرکز ساختند. خانه ی کارگرشان سوپاپ اطمینان وزارت کار و شوراهای اسلامی و سه جانبه گرایی شد و اقلیت مجلس شان به جای نطق های "آتشین" و پوچ مجلس ششم برای آژیتاسیون علی مطهری فریاد احسنت کشید و جمع غالب-شان برای ورود به مجلس نهم، تخت خوابیدند و حتا برای رییس پیشین خود (کروبی) یک اس ام اس هم نفرستادند.
باری، طرح این نکته چندان ا ستبعادی ندارد که آقایان موسوی و کروبی و کل عقبه شان برای خود نقشی در حد اوباما و پاپادموس و مونتی (سرعت گیر) قایل بودند. آنان می خواستند بیایند تا سیاست تغییر – که پرچم اش را عیناً کروبی برداشته بود – و به تبع آن مهار اعتراضات کارگران و زحمت-کشان و استمرار جنبش لیبرالی اصلاحات در یک فرایند دو خردادی دیگر تداوم یابد.
در حال حاضر سیاست جهان بر پاشنه ی همین آموزه می چرخد. تغییر دولت ها و سیاست مداران. اما واقعیت این است که:
• همان طور که کلینتون و تونی بلر و اوبا نتوانستند برنامه های نئولیبرالی ریگان و تاچر و بوش را متوقف کنند و اندک اصلاحاتی در وضع عادی زنده گی مردم به وجود بیاورند، این تغییرات نیز به همان نتایج فاجعه بار گذشته خواهد رسید.
• عین همین روند در ایران نیز تکرار شده است، خاتمی نه فقط سیاست های تعدیل ساختاری دولت هاشمی را ادامه داد و بر وسعت خصوصی سازی های نئولیبرالی افزود بل که در پایان کار را به اهل فن سپرد!

در غیاب طبقه ی کارگر متشکل

جنبش اشغال وال استریت، تعمیق بحران سرمایه داری، سرایت اجتناب ناپذیر بحران یونان به دولت های تا خرخره بدهکار ایتالیا و اسپانیا و پرتغال و ایرلند و انگلستان و حتا فرانسه، این سوالات اساسی را پیش می کشد که:
• آیا تهی دستان با تغییر دولت ها به سر خانه و زنده گی خود باز خواهند گشت و "همه چیز آرام" خواهد شد؟
• آیا ادامه ی سیاست های ریاضتی از سوی دولت های جدید، موج تازه یی از قیام و اعتراض توده یی را رقم خواهد زد؟ برای مثال ادامه ی اعتراضات مردم یونان و سقوط محتمل دولت پاپادموس به کدام صف بندی سیاسی تازه خواهد انجامید؟
• آیا امواج اعتراضات آینده قلب هیات حاکمه ی سرمایه داری را نشان خواهد رفت؟
• آیا طبقه ی کارگر قادر خواهد بود از درون این مبارزه ی طبقاتی بی-امان با ایجاد حزب سیاسی مطلوب خود مانع از تکرار فاجعه ی لیبی شود؟
• آیا طبقه ی کارگر به راه کارهای انقلابی از جمله: انحلال حاکمیت سرمایه داری با دولت و ارتش و پارلمان و دستگاه قضایی و بانک و مصادره ی کل اموال بورژوازی و یا دست کم لغو یک جانبه ی بدهی ها و شکستن حریم سرمایه ی مالی و انحصاری و همه ی صورت های کریه سرمایه داری و نابسنده گی به ملی سازی .... خواهد رسید؟
بی شک شکستن دولت بورژوایی پاپادموس و مونتی می تواند یک سکوی مناسب برای بروز قدرت واقعی و موجود طبقه ی کارگر یونان و ایتالیا باشد و جریان انقلاب را به اسپانیا و پرتغال و فرانسه و انگلستان و به تبع آن ها آفریقا و خاورمیانه ی پای آبله تسری ‌دهد. در عصر گندیده گی سرمایه داری ادوکلن زده همه ی این احتمالات نه یک انگاره ی خوش بینانه، بل که یک امکان و گزینه یی ممکن است.

بعد از تحریر

1. مدودوف در یک مصاحبه ی مطبوعاتی از این که در جای لغزنده ی مرکل و سارکوزی ننشسته خدا را شکر گفته است. هر چند فعلاً جهان به کام دو دولت امپریالیستی روسیه و چین است اما بی شک نوبت این حضرات و حاکمیت‌های ضد انقلابی شان هم خواهد رسید....
2. فمینیست های یک میلیونی وطنی که بمب خشونت های ضد انسانی امپریالیسم ناتو را یک موهبت آسمانی برای مردم لیبی می خواندند و برای خانم کارلا برونی و شوهر هفت تیرکش اش حمام زایمان می گرفتند، حالا و پس از خطابیه ی رسمیت یافتن چند همسری، باید رونوشتی از کمپین شان را قاب کاغذی کنند و سرسفره ی عقد هووی دوم و سوم و چهارم خود برای هم تایان نوعروس شان پست کنند! مبارک است ان شاالله!
3. با توجه با تمرکز جنبش اشغال وال استریت علیه سرمایه ی مالی بخش هشتم سلسله مقالات "خانه ام ابری ست" را با طرح نظریه ـ پلمیک هیلفردینگ و سلطان زاده در خصوص نقش بانک ها در اقتصاد صنعتی پی خواهیم گرفت و اگر مجال و عمری باشد طی دو مقاله ی پایانی به دلایل ساختاری بحران های سیکلیک سرمایه داری سری خواهیم زد.

و یادم رفت بگویم
من کم و بیش زیر و بم بحران های سرمایه داری اعم از دولتی یا آزاد را شخم زده ام.گمان می زنم که این بحران از آن تو بمیری های گذشته نیست. اگر طبقه ی کارگر و چپ نتواند دولت های بی ثبات سرمایه داری را با انقلاب های کارگری واژگون کند، آن گاه....
سال ها پیش رفیق نازنینی گفته بود: "بسپاریم بر سنگ مزارمان تاریخ نزنند ، تا آینده گان ندانند ، بی عرضه گان این برهه ی تاریخ ما بوده ایم."
داغ لعنت خورده گانی امثال ما به قول رفیق مان احمد شاملو ترجیح می دهیم "آن چه جان /از من/ همی ستاند/ ای کاش دشنه یی باشد / یا خود گلوله یی/ ...درد مباد ای کاشکی/درد پرسش های گزنده/ جراره به سان کژدم هایی/ از آن گونه که ت پاسخ هست و / زبان پاسخ / نه/ و لاجرم پنداری/ گزیده ی کژدم را/ تریاقی نیست...."
اینک تاریخ، در حال نظاره یی ممتد، روزگاران را و نظر و رفتارمان را نیز ثبت می کند تا بر گورمان بنویسد. حتا اگر گور ما همچون گور لورکا ناشناخته بماند، باز هم این برهه ی حیاتی برای همیشه ضبط خواهد شد!


محمد قراگوزلو

۱۳۹۰ آبان ۲۷, جمعه

مدل لیبی!؟ (مریم جزایری)


مدل لیبی!؟

مریم جزایری



زمانی که پرتوجنبشهای مردمی در تونس و مصر به لیبی رسید (فوریه 2011)، قدرتهای امپریالیستی بخصوص فرانسه و بریتانیا و آمریکا به سرعت دست بهکار شدند تا نارضایتی مردم لیبی را به راهی که میخواهند بکشند و در این کار موفق شدند. آنان با استفاده از مصالحِ بنای فروپاشیدهی رژیم قذافی (ژنرالها، امنیتیها و سیاستمدارانِ قذافی) و دیگرانی از همان قماش (سران عشایر و وابستگانِ آژانسهای امنیتی آمریکا و بریتانیا و اسلامگرایان) رژیمِ ارتجاعی جدیدی را برای لیبی معماری کردند. و این فریب بزرگ را زیر نقاب «دفاع از مردم لیبی» و «کمک به انقلاب مردم لیبی» پیش بردند. برخلاف تونس و مصر در لیبی نیروهای ارتجاعی از همان ابتدای شروع اعتراضات مردمی خلاء رهبری را پر کردند و فورا برای مردم افق و راه تعیین کرده و به کمک قدرتهای امپریالیستی، دول خاورمیانه و فیلسوفهای استعمار و مدیای جهانی تبدیل به «رهبران» مردم شدند. بدین ترتیب از همان ابتدا جنبش در لیبی به اسارت رهبری ارتجاعی درآمد و لاجرم خصلت ارتجاعی یافت.

دخالت نظامیِ ناتو در لیبی نه برای «کمک نوع دوستانه» به مردمی که با رژیمی بیرحم سر و کار داشتند بلکه عمدتا دو هدف داشت: یکم، ایجاد هیئت حاکمهی ارتجاعیِ جدیدی برای لیبی و دوم، استقرار تناسب قدرت جدیدی میان قدرتهای امپریالیستی در این کشور. کل این فرآیند «مدل لیبی» نام گرفت. برای درک ماهیت ارتجاعی و کریه این فرآیند خوبست گام به گام آن را دنبال کنیم.

روز 22 فوریه چند تن از ژنرالها و سیاستمداران با نفوذ قذافی استعفا دادند و به «شورشیان» پیوستند. روز 24 فوریه سیاستمداران، افسران نظامی قذافی، رهبران عشایر، آکادمیسینها و تجار در شهر بِیداBaydaدر شرق لیبی جلسهای با ریاست مصطفی عبدلجلیل تشکیل دادند. مصطفی عبدلجلیل تا 21 فوریه وزیر دادگستری قذافی بود. وی توسط قذافی به این شهر فرستاده شده بود تا با مخالفین مذاکره کند. اما روز بعد استعفا داد و به مخالفین پیوست. در این اجلاس پرچم نظام سلطنتی پیشین لیبی در اهتزاز بود و اکثریت شرکتکنندگان خواستار دخالت سازمان ملل شدند. عبدلجلیل اعلام کرد که «فقط قذافی مسئول جنایتهاست». بدین ترتیب خود و بقیهی گردانندهگانِ رژیم قذافی که به ائتلاف جدید مرتجعین لیبی پیوستند را «عفو» کرد!

این مجلس وارد مذاکره با همتایان خود در غربِ لیبی شد. سفرای قذافی در آمریکا و سازمان ملل نیز از این حرکت حمایت کردند. در 27 فوریه با تائید فرانسه و بریتانیا و آمریکا «شورای انتقالی» در بنغازی به ریاست عبدلجلیل تشکیل شد و سیاستمداران و امنیتیها و نظامیان قذافی به بدنهی مرکزی و ستون فقرات آن منصوب شدند. (این در واقع «مجلس انتقالی» است اما در انگلیسی و فرانسه و به دنبال آن در فارسی به «شورای انتقالی» ترجمه شده است).

دو هفته بعد، در روز 5 مارس «شورای انتقالی» اعلام کرد، «تنها نمایندهی مردم سراسر لیبی است». در روز 9 مارس عبدلجلیل در مقام ریاست شورای انتقالی از نیروهای ناتو خواست که پرواز هواپیماهای قذافی بر آسمان لیبی را ممنوع اعلام کنند. روز 10 مارس فرانسه رسما شورای انتقالی را به عنوان تنها حکومت مشروع لیبی به رسمیت شناخت. سازمان ملل کرسی لیبی را به «شورای انتقالی» منتقل کرد. در 23 مارس شورای انتقالی یک «هیئت اجرائی» با ریاست محمود جبریل منصوب کرد که آن را به عنوان «قوه مجریه» و شورای انتقالی را به عنوان «قوهی مقننه» اعلام کرد و در 3 اوت 2011 قانون اساسی خود را به نام «بیانیهی اساسی» تصویب کرد. بیانیه، لیبیِ تحت حاکمیتِ شورای انتقالی را «یک دموکراسی» خواند، از یکطرف «آزادی ادیان» و «حقوق زنان» را به رسمیت شناخت و از طرف دیگر، شریعت اسلام را منبعِ کلیهی قوانین آن و اسلام را دین رسمی کشور اعلام کرد!

شناسنامهی هر یک از مقامات شورای انتقالی و جایگاه آنان در نظام قذافی به خودی خود گویای ماهیتِ رژیم جدید است. محمود جبریل از سال 2007 تا سال 2011 رئیس «هیئت توسعهی اقتصاد ملی» دولت قذافی و معمار سیاستهای خصوصیسازی و نئولیبرالیسم رژیم قذافی و سالها مسئول تعلیم مدیران ارشد برای رژیمهای بحرین، مصر، اردن، کویت، تونس، ترکیه و غیره بود. مصطفی عبدلجلیل پس از خاتمهی تحصیلات در بخش شریعت و قانون اسلامی در دانشگاه لیبی، دادستانِ شهر بیدا و در سال 2007 وزیر دادگستریِ قذافی شد. تبلیغاتچیهای غرب و طرفدارانش میگویند عبدلجلیل در سالهای پیش از اشغال کرسی وزارت همواره با نقض حقوق بشر از سوی رژیم قذافی مخالفت میکرد. (حتما به همین دلیل قذافی او را وزیر دادگستری خود کرد!). پیامهای محرمانهی سفارت آمریکا در لیبی که توسط ویکیلیکس فاش شده است، وی را بعنوان شخصی «باز» و «مشتاق همکاری» معرفی میکند.

اولین وزیر امور نظامی در شورای انتقالی شخصی است به نام عمرمختار الحریری. او از افسران کودتای 1969 علیه سلطنت شاه ادریس بود که قذافی را به قدرت رساند. اما در سال 1975 قصد داشت علیه قذافی کودتا کند که دستگیر و 15 سال در زندان بود. یکی دیگر از ژنرالهای شورای انتقالی شخصی بود به نامعبدلفتاح یونس که سه ماه قبل از کشته شدنِ قذافی، در رقابتهای درون شورای انتقالی به قتل رسید. عبدلفتاح نیز مانند عبدلجلیل تا دقیقهی نود در رکاب رژیم قذافی و تا روز 22 فوریه وزیر داخلهی لیبی بود. وی نقش کلیدی در احیای روابط میان بریتانیا و قذافی داشت. یکی دیگر از ژنرالهای شورای انتقالی شخصی است به نام خلیفه بالقاسم حفتر. او از فرماندهان قذافی در جنگ لیبی با کشور چاد بود. اما بعد از شکست لیبی در جنگ از رژیم کنارهگیری کرد و به آمریکا پناهنده شد و به عضویت سازمان سیا درآمد. سپس با کمک سازمان سیا میلیشای خود را در لیبی راه اندازی کرد. (رجوع کنید به کتابتوطئههای آفریقائی از انتشارات لوموند دیپلماتیک. 200—Manipulation Africaines). (کلیهی اطلاعات بالا از ویکیپدیای انگلیسی استخراج شده است.)

و بالاخره شاخهی القاعده در میان این جماعت به رهبری شخصی است به نام الحصیدی. روزنامهی انگلیسیِ تلگراف در 25 مارس 2011 خبر از عضویت این گروه در القاعده داد. «الحصیدی در مصاحبه با روزنامهی ایتالیائیِ Il Sole 24 Ore گفته است که برای جنگ علیه اشغالگران در عراق25 نفر را از منطقهی دِرنا در شرق لیبی سربازگیری کرده و به عراق برده است. او تاکید کرد که "جنگجویانش عضو القاعده هستند اما تروریست نیستند. بلکه مسلمانان خوبی هستند." در این مصاحبه الحصیدی میگوید که قبل از عراق در افغانستان میجنگید تا اینکه در سال 2002 در پیشاورِ پاکستان دستگیر شد. آمریکا وی را تحویل لیبی داد و بالاخره در سال 2008 آزاد شد.» (Telegraph. Swami, Squires, Gardham)

یکی دیگر از گروههای بسیار قدرتمند در تریپولی گروه عبدلحکیم بلحاجی است که در گوانتانامو زندانی بود و آمریکا او را به رژیم قذافی تحویل داد و رژیم قذافی او را عفو کرد. بلحاجی از اسلامگرایان سَلَفی است که چشمانداز و برنامهاش بازگشت به جامعهی صدرِ اسلام است.

کلیهی این تحرکات زیر نظر و دخالت نیروهای نظامی و اطلاعاتیِ کشورهای غربی (بخصوص بریتانیا، فرانسه و آمریکا اما همچنین آلمان و ایتالیا) و رژیمهای عربِ منطقه پیش رفت. در همان روزهای آغاز شورش علیه قذافی، 6 سرباز اس.آ.اس (نیروهای عملیات ویژهی بریتانیا) با هلیکوپتر در منطقه شرق لیبی فرود آمدند و تصادفا به گروهی از جوانان مسلح که نگهبانی میدادند برخورد کرده و دستگیر شدند. سفیر انگلیس به خبرنگاران گفت اینان بعنوان «سفیر» برای برقراری ارتباط با شورشیان به لیبی رفته بودند. حال آنکه هر کدام چندین پاسپورت با هویت و ملیت متفاوت حمل میکردند. البته رهبران «شورشیان» نیز خیلی زود «به تفاهم رسیدند» و سربازان را آزاد کردند. خیلی زود تعداد سربازان اس.آ.اس که «شورشیان» را تعلیم داده و عملیاتشان را هدایت میکردند به صدها تن رسید. هستهی مرکزیِ شورشیان مسلح رهبران و افراد کمیتههای منطقهای رژیم قذافی بودند که تبدیل به «مخالفین» شده بودند.

روزنامهی انگلیسیِ ساندیمیرور (20 مارس 2011) نوشت: «نیروهای عملیات ویژهی بریتانیا همراه با سربازان فرانسوی، اردنی و قطری از همان روزهای آغاز شورش در لیبی به تسلیح، تعلیم و هدایت شورشیان مشغول بودند. نیروهای عملیات ویژهی بریتانیا، هماهنگ کردن نیروی هوائی ناتو را نیز بر عهده داشتند. ... در تمام طول این کارزار نیروهای عملیات ویژهی بریتانیا و افسران ام16 برای فرماندهان ناتو اطلاعات جمعاوری میکردند.» روزنامهی تلگراف (17 آوریل) از قول ژنرال عبدلفتاح یونس (وزیر داخله قذافی و اولین فرمانده نیروهای شورشی لیبی) نوشت:«به شکر خدا وضع ما خوب است. کشورهای دوست ما را مسلح میکنند.» و روزنامهی نیویورک تایمز (28 اکتبر) خبر داد که نیروی عملیات ویژهی قطر که از 20 سال پیش تحت تعلیمات نیروی عملیات ویژهی بریتانیاست در این عملیات شرکت کرد و از آنجا که سربازانش عرب هستند به راحتی توانستند خود را بعنوان لیبیائی جا بزنند. مجله گلوبال ریسرچ در شماره 22 اکتبرِ خود مینویسد: نیروهای عملیات ویژهی ناتو از ماه فوریه در خاک لیبی بودند. یعنی مدتها قبل از اینکه شورای امنیت سازمان ملل دخالت نظامی در لیبی را تصویب کند. آنان خود را به شکل اعراب درآورده و «شورشیان» لیبیائی را همراهی و هدایت میکردند. طبق گزارش نیویورک تایمز (28 اکتبر) در ماه سپتامبر جلسهای در کاخ سفید تشکیل شد که در مورد قتل قذافی تصمیم گرفت. سپس هیلاری کلینتون به لیبی رفت و مسئله را با شورای انتقالی در میان گذاشت. اکثر آنان نیز موافق قتلِ وی بودند. این در حالیست که عبدلجلیل هنگام تشکیل شورای انتقالی اعلام کرده بود قذافی را دستگیر و تحویل دادگاه جنایات بینالمللی در لاهه خواهند داد. بدون شک قذافی اسرار زیادی در مورد همدستی و شراکت کشورهای غربی و سران شورای انتقالی در جنایتهای رژیمش در سینه داشت و به همین دلیل یکی از نظامیان آمریکائی گفته بود:«قذافیِ زنده مثل یک بمب اتمی است».

پس از اینکه نیروهای زمینیِ ناتو قذافی را دستگیر کردند، گردانِ شهر مصراته را فراخواندند تا قذافی را بکشند و آنان نیز پس از تجاوز به وی او را اعدام خیابانی کردند. مطمئنا نیروهای زمینی ناتو بهتر از شورشیان مصراته میتوانستند همین کار را بکنند زیرا آنان در ارتکاب جنایتهای جنگی و غیرجنگی خبره و تعلیم دیدهاند اما سیاستمداران کاخ سفید و اروپا مایل بودند قذافی بدست «بومیان» کشته شود.

بعد از کشته شدن قذافی، عبدلجلیل در نطق «پیروزی انقلاب لیبی» اعلام کرد که از این پس شریعت منبع قوانین لیبی خواهد بود و چهار همسری برای مردان آزاد است.

جنایت و طرح کثیفی که به نام «مدل لیبی» معروف شده است، ابعادی به مراتب گستردهتر از مختصری که در اینجا آمد دارد. هر جنگی – اهدافش، رهبرانش، روش پیشبردش، روابط درونیاش میان فرماندهان سیاسی و نظامی با سربازانش – مُعرفِ جامعهای است که از دل آن بیرون خواهد آمد. از کوزه برون همان تراود که در اوست!

خیزش لیبی بیان نارضایتی عمیق مردم بود. اما از همان ابتدا، توطئه چینیهای امپریالیستی با خیزش مردم مخلوط شد. اینگونه است که امپریالیستها و مرتجعین در غیاب یک رهبریِ واقعا مردمی میتوانند شورشهای عادلانهی تودههای مردم را مصادره کرده و زنجیرهای انقیاد و اسارتشان را برای یک دوران دیگر تحکیم کرده و مشروعیت بخشند.

جنگ ناتو در لیبی مانند هر جنگ دیگر ادامهی سیاست به طرق دیگر بود. هدف ناتو این نبود که نیروهای قذافی را جاروب کند و بعد صحنهی لیبی را بدست مردم لیبی بسپارد. امپریالیستها برای کنترل و بهرهکشی از کشورهای «جهان سوم» همواره بر اقشار ارتجاعی آن کشورها تکیه کرده اند و خواهند کرد. در خاورمیانه این اقشار ارتجاعی، ناسیونالیسم، قومگرائی و اسلامگرائی را بعنوان ایدئولوژی خود اتخاذ کردهاند. اما هیچ یک از اینها مانعی در مقابل اتحادشان با امپریالیستها یا تکیهی امپریالیستها بر آنان نبوده و نیست. امپریالیسم همین است! امپریالیسم توزیع دموکراسی و آزادی نیست بلکه توزیع روابط اقتصادی و سیاسی و افکار ارتجاعی است. امپریالیسم فقط حفاری چاه نفت نیست. بلکه حفاریِ ارتجاعیترین نیروهای طبقاتی و تفالههای جامعه و تاجگذاری بر سر آنان است. امپریالیسم فقط لگدمال کردن غرور ملی نیست. امپریالیسم لگدمال کردن آمال و آرزوهایِ رهائیبخش اکثریت مردم و توانمند کردن اقلیتی انگلی است.

در لیبی یک بار دیگر و به بهای تجربهای تلخ و گزنده دروغین بودن نظریهی جنبشهای «بدون رهبری» آشکار شد. بر خلاف این نظریهی به غایت خیالی و غیر واقعی، در جامعه و جهان رهبری اِعمال می شود. جنبشهای سیاسی حتا اگر در ابتدا بدون رهبر باشند خیلی زود به زیر رهبریِ برنامهها و نیروهای سیاسیِ وابسته به این یا آن طبقه در میآیند. بنابراین سوال این نیست که آیا رهبری باید داشت یا خیر. سوال این است، چه نوع رهبری؟ در خدمت به کدامین اهدافِ سیاسی، اقتصادی و اجتماعی؟ با استفاده از چه ابزاری برای رسیدن به اهداف؟

تقسیم کیک لیبی

هدفِ سیاسیِ ناتو کَندنِ بخشی از نیروهای امنیتی و نظامیِ قذافی و ترکیب آنان با مرتجعینی که در خارج از حوزه قدرت قرار داشتند و تبدیل این ملات به رژیمِ تحتالحمایهی جدیدِ غرب در لیبی بود. اما این جنگ هدف دیگری نیز داشت و آن استقرار تناسب قوای جدیدی میان قدرتهای امپریالیستی غرب در لیبی بود.

امپریالیستهای غربی پس از اینکه فرآیندِ شکلدهی به یک رژیمِ ارتجاعیِ جدید را به نتیجه رساندند به مسئلهی توزیع قدرت و منافع اقتصادی میان خود پرداختند.

در این ماجرا، حداقل تا کنون، فرانسه و بریتانیا جلو افتادهاند و چین و ایتالیا مغبون واقع شدهاند. اتحادِ فرانسه و بریتانیا حول جنگ لیبی قابل توجه بود. برخی آن را به عقد اتحاد استعمار فرانسه و بریتانیا در قرن 19 مانند میکنند که با هدف گسترشِ نفوذشان در جهان و تحکیم منافعشان در ماورای اروپا بود.

تشکیل «کنفرانس پاریس برای بازسازی لیبی» در اول سپتامبر 2011 برای تقسیم کیک لیبی بود. لیبی دارای 34 میلیارد یورو موجودی در بانکهای غربی است که کنفرانس خود را مشغول تعیین تکلیف و توزیع آن میان قدرتهای امپریالیستی کرد. مشخصا ده میلیارد دلار در اختیار بانکهای فرانسوی است که فرانسه اعلام کرده است حداقل یک و نیم میلیارد یوروی ان را بابت هزینههای «دخالت نوع دوستانه» نگاه خواهد داشت.

طرحهای استعماری و آزمندانهی بلوکهای مالیِ نظام سرمایهداری در «مدل لیبی» آنقدر عریان است که کمتر کسی زحمت افشای آن را به خود میدهد و حتا سران کشورهای غربی نیز آن را پنهان نمیکنند. هر چند فیلسوفان و روشنفکرانِ مشاطهگر و خدمتگزاران اینان در تکاپو هستند تا این کارزار غارت و چپاول و حرص و آز سرمایهداری امپریالیستی را «کارزار حقوق بشری» و «حمایت از انقلاب عربی» بخوانند و حتا انجام وظیفهی «ملل متمدن» در قبال «ملل وحشی» قلمداد کنند و به این ترتیب وجدان اروپائیان را آرام کنند اما کمپانیهای نفتیِ کشورهای پیمان ناتو (پیمان آتلانتیک شمالی که باید آن را انجمن اخوت دزدانِ آتلانتیک شمالی خواند) با صراحت و وقاحت اعلام میکنند که هر یک از آنان به نسبت «خدمات» ارتش کشورشان به این تجاوز نظامی، حق بدست آوردن قراردادهای نفتی را دارند. در واقع «جنگ لیبی» زمانی پایان یافت که سرانِ کشورهای اروپائی (بخصوص فرانسه، ایتالیا و انگلستان) بر سر تقسیمِ غنایم نفت و گاز لیبی به توافق رسیدند.

شرکت نفتی «توتال» فرانسه قصد دارد شرکت ایتالیائیِ انی Eni را که امتیازاتی بسیار بیشتر از توتال دارد به چالش بگیرد و برای این امر از نزدیکی فرانسه با «شورشیان» سود جوید. در حقیقت فرانسه از اینکه قذافی اکثر پیمانهای نفتی را به شرکت انی اعطا میکرد و سرِ توتال بیکلاه میماند از دست قذافی بسیار عصبانی بود. در این جنگ فرانسه توانست بسیاری از سلاحهای خود را مورد استفاده قرار داده و آن را به حساب دولت آینده لیبی بنویسد. البته دولت قبلی لیبی (قذافی) نیز از مشتریان پر و پا قرص اسباب و آلاتِ نظامی فرانسه بود.

در نتیجهی «پیروزی» در این جنگ شرکت انگلیسیِ بریتیش پترولیوم که مقام عمدهای در حفاریهای لیبی نداشت به امتیازات چرب و نرمی دست خواهد یافت که موجب عصبانیت دولت ایتالیا شده است. البته بعد از اینکه انگلستان عامل بمبگذاری لاکربی را آزاد کرد و به لیبی فرستاد، قذافی امتیازات نفتی خوبی به بریتیش پترولیوم داد که هنوز مورد استفاده قرار نگرفته بود.

اما فواید این جنگ برای قدرتهای اروپائی به فواید اقتصادی خلاصه نمیشود. این جنگ و «پیروزی» در آن مفاهیمِ ایدئولوژیک و سیاسیِ گستردهای برای هر دو کشور داشت. خنثی کردن تاثیرات جنبش جوانان جهان عرب بر جوانان کشورهای غرب دغدغهی مهمی برای سران این کشورها بود، بویژه آنکه بحران اقتصادی گریبان طبقات میانی این کشورها را نیز گرفته و موجب به راه افتاده جنبش جوانان شده است. کشورهای غربی به طرق مختلف سعی در مهار جنبشهای کشورهای تونس و مصر کردند و در لیبی از امکاناتی که داشتند برای به منجلاب کشیدن آن استفاده کردند. صحنههای پایانیِ اعدام خیابانی قذافی به دست «جوانانِ عرب» و سخنان گوهربار عبدل جلیل فشردهی تصویری بود که میخواستند از «بهار عربی» ارائه دهند. حمایت دولت سارکوزی از نوکر خود در تونس نارضایتی وسیعیی در میان جوانان فرانسه و مهاجرین عرب این کشور بوجود آورده بود. هنگامی که سرنگونیِ بنعلی حتمی شد دولت فرانسه فورا ریل عوض کرد و خود را مدافع «دموکراسی در جهان عرب» نشان داد تا نارضایتی جوانان را خنثی کند و با استفاده از فرصت این تفکر شنیع استعماری را اشاعه دهد که استعمار و امپریالیسم همیشه بد نبوده است و اصولا به معنای انجام وظیفهی اروپائیان در متمدن کردن وحوش غیر اروپائی بوده است – چیزی که امروز «دخالت نوعدوستانه» خوانده میشود.

اتحادیه اروپا برای انسجام خود نیز نیاز به چنین جنگی داشت. آنهم در شرایطی که بحران اقتصادی و دورنمای خروج برخی کشورهای اروپائی از ارز واحد یورو انسجام اتحادیه اروپا را بشدت به زیر سوال برده است. برای فرانسه که در تلاش است وزنه خود را در اتحادیه اروپا در مقابل آلمان که از نظر اقتصادی برتری دارد نبازد جنگ لیبی نمایش زور بازو و اعلام آن بود که هر چند از آلمان به لحاظ اقتصادی عقب است اما هستهی امنیتی و نظامی اروپاست!

یکی دیگر از اهداف قدرتهای اروپائی ترمز زدن بر گسترش نفوذ اقتصادیِ چین در حوزهی نفت و گاز لیبی بود. چین هنگام شروع جنگ، نزدیک به 35 هزار کارگر در لیبی داشت. چین با مغبون شدن در مزایدهی لیبی دست به افشاگریهای گسترده علیه اعمال «استعماری» قدرتهای اروپائی زد. بطور مثال روزنامهی دولتیِ پیپِلزدِیلی (روزنامه مردم) نوشت:

«... کشورهای غربی تحتِعنوانِ زیبایِ کمک به بازسازیِ لیبی شروع به تقسیم کِیک لیبی میان خود کردهاند... هنوز شعلههای جنگ در لیبی فروکش نکرده بود که فرانسه با عجله کنفرانس پاریس را برای صحبت در مورد بازسازی لیبی تدارک دید. ... حقیقت نهفته در کنفرانس پاریس آن است که کشورهای غربی بازسازی لیبی را در دست خواهند گرفت. ... طبق ارزیابی بریتیش پترولیوم در سال 2011 ذخایر نفتیِ ثابت شدهی لیبی نزدیک به 46 میلیارد بشکه است... فرانسه همواره به دخالت در درگیریهای نظامیِ لیبی بعنوان "سرمایهگذاریهای آینده" نگریسته است. حتا آمریکا که مایل نیست سردمدار این دخالت باشد رفتار خود را عوض کرده و برای گرفتن سهمی از بازسازیِ بعد از قذافی هیئت عالیرتبهای با ریاست هیلاری کلینتون به کنفرانس پاریس فرستاده و نگاهی حریصانه به بازسازی دارد. ... روزنامهی روسیِ کومرسان نوشت کنفرانس پاریس آغاز "تقسیم منافع" نفتی در میان کشورهای غربی است. ...» (عنوان مقاله: استعمار غربیِ جدیدی در لیبی سربلند میکند. روزنامه مردم - 7 سپتامبر 2011)

«روزنامه مردم» در مقالهای دیگر به کشورهای اروپائی هشدار میدهد، «پیروزی در لیبی منجر به بیرون آمدن اروپا از بحران نخواهد شد و پیروزی در این جنگِ نامتقارن مُسکِّنی بیش نیست.... مضاف بر این، کشورهای غربی ... کیک نفتیِ لیبی را چگونه تقسیم خواهند کرد؟ کمپانیِ نفتی معظم اِنی Eni غولِ نفتیِ فرانسوی توتال را به دلیل اینکه فرانسه نقش رهبری را در حمله به رژیم قذافی داشته تهدید بزرگی میداند ... دیگر کمپانیهای نفتیِ اروپائی مانند بریتیش پترولیومِ انگلیسی و ویتولِ هلندی نیز به دنبال سهم خود در لیبی هستند ...» (همانجا)

جنگ ناتو در لیبی، «نوعدوستانه» نبود بلکه امپریالیستی بود.جنگی بود برای کسب مناطق نفوذ سیاسی در ماورای مرزهای کشور متجاوز با هدفِ نهائیِ ایجاد عرصهها و خروجیهای سودآور برای سرمایههای کشور متجاوز و به انحصار در آوردن آن عرصهها در مقابلِ قدرتهای سرمایهداری امپریالیستی دیگر. هر جنبه از اقتصاد و سیاستِ جامعهی لیبی، منجمله طبقاتِ حاکمهی آن، در پیوند تنگاتنگ با نظام جهانیِ سرمایهداری شکل گرفته است. امپریالیستها بدون تکیه بر طبقات سرمایهدار و ملاک و فئودالِداخلیِ کشورهای تحت سلطه نمیتوانند عملیاتِ سیاسی و نظامی و ایدئولوژیک خود را پیش برند. این به معنای آن نیست که روابط میان امپریالیستها و دولتهای تحتالحمایه همیشه «گل و بلبل» است. خیر! نظام جهانی مرتبا دستخوش بحرانها و تلاطماتِ اقتصادی و سیاسی میشود؛ بر بستر این تلاطمات، گاه امپریالیستها دست از موکلینِ سابق خود میشویند و ائتلاف جدیدی از مرتجعین «بومی» را برای نگهبانی از نظمِ طبقاتیِ موجود شکل میدهند و گاه این طبقاتِ ارتجاعیِ بومی هستند که مانور داده و به سوی قدرت امپریالیستی دیگری میروند.

بنابراین، هر مبارزهی رهائیبخش و مردمی باید همزمان و همواره طبقات حاکمهی داخلی و قدرتهای امپریالیستی را آماج قرار دهد. هر جنگی که از سوی هر یک از اینها – حتا در ضدیت با هم – به راه افتاد هیچگونه خصلت مترقی و مردمی نمیتواند داشته باشد و باید با آن مخالفت کرد.

رومانتیزه کردن مدل لیبی و استعمار و امپریالیسم

آن ایرانیهائی که این «مدل» کریه را رومانتیزه کرده و نامهای مشروع همچون «نوعدوستی» بر آن مینهند خواسته یا ناخواسته شریک در ارتکاب چنین جنایاتی میشوند. اینان یا نادانند و یا خود از همان قماش عبدلجلیلها و فتاحیونسها هستند.

سخنگویان و رهبران «جنبش سبز» وابسته به جناح اصلاحطلب جمهوری اسلامی در خارج کشور، که در جریان جنبش سال 1388 مرتبا به مردم نصیحت میکردند حرکات خشونتآمیز نکنند (یعنی جانیان جمهوری اسلامی را به سزای اعمالشان نرسانند) و در مقابل پاسداران و بسیجیها با نرمی و ملایمت رفتار کنند (رجوع کنید به «درسهای» روزانهی سازگارا در یوتوب) یکباره طرفدار «مبارزه مسلحانه» شدند (برای نمونه رجوع کنید به مقاله مخملباف در این مورد) و پس از کشته شدن قذافی شروع به مقالهنویسی و اظهار نظر در مورد فواید «مُدلِ لیبی» برای ایران کردند (بطور مثال رجوع کنید به مقاله علی افشاری و سخنان واحدی، نمایندهی کروبی در خارج کشور). آنان که دادگاه رهبران جناح «اصلاح طلب» را در سال 1388 به دادگاههای استالین مانند میکردند با لذت شکنجه و اعدام خیابانی قذافی و طرفدارانش را «نمونهی هشیاری انقلابیون لیبی» خواندند (به سخنان نوری زاده و محسن سازگارا در صدای آمریکا در روزهای پس از مرگ قذافی گوش کنید) و جنایات جنگی را نهایت «نوع دوستی» قلمداد کردند. ادعاهای دموکراسیخواهی و آزادیخواهی و عدالتجوئیِ اینان همواره کاذب و شارلاتانیسم بوده است اما سرعت تحولات در خاورمیانه و تبعات آن در ایران باعث شده که اینان تمنیات قلبی خود را آشکارتر بیان کنند. این جماعت همواره دست به هر ترفند و فریب سیاسی و ایدئولوژیک زدهاند تا مبادا مردمِ به جوش و خروش آمده به نیروی نهفته در خود و منافع واقعی خود آگاه شوند و راهی دیگر، راهی مستقل از این جناح و آن جناحِ حکومت و یا امپریالیستها را در پیش گیرند.

دیگرانی که سالها در وصفِ «روشن بینی» جناحی از دولت جمهوری اسلامی و امکانِ زاده شدنِ برابری برای زنان و آزادی برای مردم از شکمِ این هیولا قلمفرسائی میکردند اکنون وجود چیزی به نام «امپریالیسم» را انکار کرده و فیلسوفانه اندرز میدهند که: دنیا دیگر یکی شده است و این حرفهای «چپ سنتی» را باید کنار گذاشت و هرکس به ما آزادی دهد ما قبول میکنیم! (رجوع کنید به نوشتههای اخیر نوشین احمدیِ خراسانی، کاظم علمداری، شهلا لاهیجی). واقعا فسادِ فکری در میان این جماعت ابعاد حیرتانگیزی به خود گرفته است: ایدئولوژیِ وارونهگوئی، لالائی خواندن برای مردم، ضد انقلاب را انقلاب تصویر کردن، تجاوز نظامی را «مبارزه مسلحانه» خواندن، جنایت جنگی را «نوع دوستی» قلمداد کردن، غارت و چپاول را «بازسازی» خواندن ... اینهاست صفاتی که در بازارِ «روشن»فکریِ نئولیبرالیسم در بورساند. این «روشن»فکران هم با جمهوری اسلامی حاضر به دمسازیاند و هم با امپریالیستها؛ نه دموکراتاند و نه طرفدار آزادی و برابری زن و از جنبشانقلابیِ مردم بیشتر هراس دارند تا از مرتجعین بومی و مستعمرهچیان آدمخوارِ خارجی. قبلا در وجود نهادهای فئودالی چون شریعت به دنبالِ آزادی زن میگشتند، اکنون در جنگهای رذیلانهی استعماری «آزادی و موکراسی» جستجو میکنند -- جنگهائی که همواره بر بسیج و سازماندهی اوباش و ارازلی که ریزهخوار سفرهی قدرتمندان بودهاند تکیه کردهاند. این مدعیان «تغییر» قبلا اتوپیِ ارتجاعیِ چشم امید بستن به اصلاحِ جمهوری اسلامی از درون را اشاعه میدادند، اکنون اتوپیِ ارتجاعیِ «کسب آزادی و دموکراسی» از طریق تجاوز نظامیِ ارتشهای بینالمللی از برون را. قبلا تلاش میکردند ایدئولوژی راستِ چشم امید دوختن به طبقات حاکم را به مردم تزریق کنند، اکنون چشم امید دوختن به قدرتهای امپریالیستی را نیز بر آن اضافه کردهاند. این جماعت که سالها از لزوم حفظ بساط کهن صحبت کرده و برایش فعالیت کردهاند، ذرهای وجه اشتراک و حس همسرنوشتی با اکثریت مردم جامعه و جهان ندارند. در واقع، از آمال و آرزوهای اقشار تحت ستم و استثمار جامعه متنفرند و چشمان خود را آرزومندانه به حرکات مراکز قدرت دوختهاند.

به کاربست مدل لیبی در ایران

وقایع لیبی در میان جناحهای گوناگون «جنبش سبز» نیز به اختلاف بر سر «تکرار الگوی لیبی در ایران: آری یا خیر» دامن زده است. عدهای از دانشجویان انجمنهای اسلامی به اوباما نامهای نوشته و ضمن آنکه گفته اند «خواهان دخالت نظامی» نیستند در مورد تنبیه ایران آنچنان رهنمودهائی به اوباما داده اند که فقط کمی با تقاضای حمله نظامی به ایران فاصله دارد. افراد دیگری از این طیف علنا الگوی لیبی را برای ایران مناسب تشخیص دادهاند و در حال فضاسازی برای آن هستند. گنجی از مخالفین سناریوی لیبی برای ایران است زیرا معتقد است آمریکا برای پیشبرد این طرح «اپوزیسیون سازی» میکند. وی معتقد است اپوزیسیون باید از «دل جامعه» بجوشد. که البته منظور وی خودش و رهبران «سبز» است. به نظر میآید برخی از نخبگان «سبز» به این دلیل با تکرار سناریوی لیبی در ایران مخالفند که دولت آمریکا به دنبال یافتن متحدینی از درون جناح اصولگرای حکومت است و نه انتخاب از میان مخالفین جمهوری اسلامی. (مصاحبهی حسنشریعتمداری، فعال سیاسیِ جمهوریخواه در خارج کشور، در دویچهوِلِه به تاریخ 3 نوامبر 2011، نکات جالبی در این مورد دارد). به نظر میآید آمریکا با نگاهی به عوارض منفیِ فروپاشی کامل دستگاه امنیتی– نظامی رژیم صدام (منفی برای آمریکا و طبقات مرتجع عراق) و تجربهی «مثبت» لیبی در این زمینه، درصدد است ترکیبی از برخی باندهای قدرتمندِ جمهوری اسلامی، اصلاحطلبانِ جمهوری اسلامی، مجاهدین، سلطنتطلبان و غیره را گرداوری کرده و بهم بچسباند و الیت حکومتیِ جدیدی برای «آیندهی ایران» معماری کند. و این رویکرد باعث تکدر خاطر برخی از «سبز»ها و بروز اختلافاتی در میانشان شده است.

مصاحبههای هیلاری کلینتون با بیبیسی (26 اکتبر) و صدای آمریکا (27 اکتبر) بر آتش این اختلافات افزود. وی در این مصاحبهها از اینکه رهبران «سبز» در سال 1388 مایل نبودند آمریکا آشکارا از آنان حمایت کند زیرا میترسیدند انگ آمریکائی بخورند، گِله کرد و گفت امیدوار است که اینان، «دفعهی بعد هوشمندانهتر عمل کنند و به جای ترس از انگ خوردن از همهی دولتهای جهان، از برادران عرب در منطقه و غیره کمک بخواهند و ... مثل اپوزیسیون لیبی عمل کنند ...». کلینتون در مصاحبه با صدای آمریکا (27 اکتبر) در جواب به این سوال که «آیا خوراک لیبی را برای کشورهای دیگر هم میتوان پخت؟» جواب داد، «بستگی به این دارد که آیا مواد اولیهاش هست یا نه. در مورد لیبی جنبشی از طرف مردم بلند شد و اپوزیسیون تقاضای کمک کرد و دولتهای منطقه هم تقاضای دخالت کردند.»

اوباما و معاونش نیز صحبت از فواید «الگوی لیبی» کردند و گفتند: حتا یک سرباز آمریکائی کشته نشد، به جای یک تریلیون فقط یک میلیارد خرج برداشت و دولتهای منطقه هم درگیر بودند.

در هر حال امپریالیسم آمریکا برای تهیهی «مواد اولیه» سناریوی لیبی در ایران در سطوح مختلف تلاش میکند:

یکم، در سطح فراگیر کردن ایدئولوژیِ استعماری که فقط امپریالیستها میتوانند جمهوری اسلامی را سرنگون کنند و مردم ایران را «آزاد» کنند؛

دوم، پیشبرد طرح ایجاد «اپوزیسیون» از طرق مختلف -- از جمله استفاده از چماق و شیرینی در رابطه با گروههای مختلف اپوزیسیون که ریششان در گروی امپریالیستهاست (بطور مثال هیلاری کلینتون تلویحا به امکان برداشتن مجاهدین از لیست ترور اشاره کرد) و فشار بر آنها که متحد شوند و «اپوزیسیون معتبری» ایجاد کنند؛

سوم، آماده کردن دولتهای عرب منطقه و همچنین ترکیه ( دخالت نظامی ترکیه در سوریه میتواند پیشدرآمد این آمادگی باشد).

و چهارم، فشار بر جمهوری اسلامی با هدف کَندنِ برخی از نخبگانِ نظامی، امنیتی و سیاسی (و پایههایشان) و قرار دادن آنها در راس «اپوزیسیون» به عنوان ستون فقرات الیت حکومتیِ آینده.

آمریکا بیدلیل برای همراه کردن بخشی از حکومت جمهوری اسلامی با خود تلاش نمیکند. همانطور که ژنرالها و سیاستمداران قذافی به راحتی به لباس جدیدی درآمدند، در میان سرداران سپاه و وزرا و آیتاللههای جمهوری اسلامی نیز شاهد فرآیندی مشابه خواهیم بود. در واقع مهمترین «ماده اولیه» سناریوی لیبی برای ایران همین است.

آیندهی ایران و سرنوشت ما را چه کسانی رقم خواهند زد؟

این آشی است که برای ما تدارک میبینند! سوال اینجاست که ما چه میکنیم؟

تاریخ خاورمیانه مملو از سور و سات آدمخواریِ طبقات حاکم و متجاوزین امپریالیست بوده است. برای مردم خاورمیانه هیچ راهی جز جاورب کردن این آدمخواران و نابود کردن آشپزخانه و سور و سات آدمخواریشان نیست. تنها بدین طریق میتوان دوران جدیدی را آغاز کرد. در این میان اوضاع ایران و اینکه آیندهی آن چگونه رقم بخورد تاثیرات تعیین کننده بر روندهای منطقه خواهد داشت. چنانچه در ایران جنبش سیاسی انقلابی قدرتمندی براه افتد میتواند بساط بازیهای ارتجاعی و امپریالیستی را بر هم زند.

ساختن فضای ایدئولوژیک برای بهراه انداختن چنین جنبشی حیاتی است. فعالین کمونیست، روشنفکران انقلابی و مترقی نباید اجازه دهند که میدانِ خلقافکار در انحصار مشتی فکرسازِ شکست خورده و نادم که مکررا خود و دیگران را فریب داده و دائما دشمنان و ستمگران را زیبا و مقبول جلوه میدهند قرار گیرد.باید پرده‪هائی که امپرياليستها و مرتجعين بر روياها و آرزوهای رهائيبخش ميکشند را بیمصلحتجوئی و جسورانه پاره کنند؛ راه جدید زندگیِ مبارزه جویانه را به مردم نشان دهند و خود برای گشودن آن راه تکاپو کرده و ازخودگذشتگی به خرج دهند. با صدای بلند، با تاکید و بطور مستمر به مردم بگویند که تغییر واقعی فقط از طریق درهم شکستن کليت ساختارهای سياسی حاکم و استقرار يک دولت طبقاتی جديد ممکن است – دولتی که بخواهد و بتواند از سرمايهداران بزرگ داخلی و خارجی خلع قدرت و مالکيت کرده و راه از بین بردن تمايزات طبقاتی و محو کردن روابط اجتماعی ستمگرانه را باز کند. باید افقهای مردم را گسترش داد و آنان را درگیر جنبشی کرد که اعلام کند: ما میخواهیم و میتوانیم دولتی برقرار کنیم که زنجيرهای وابستگی به بازار جهانی سرمايه داری را پاره کرده و اقتصاد نوينی را شالوده ريزی کند که در خدمت به نيازهای مردم و از بین بردن فقر و شکافهای طبقاتی باشد و نه ثروت اندوزی طرفداران حکومت و سرمایهداران داخلی و خارجی؛ ما میخواهیم و میتوانیم جامعهای بسازیم که در آن ستم سرمایهدار بر کارگر، ملاک بر دهقان، مرد بر زن، ملت بزرگ بر ملت کوچک برچيده شود، فرهنگ تبعيت جای خود را به فرهنگ آزادی بيان و شورش عليه بی عدالتی دهد و بینش علمی و جستجوی حقیقت جایگزین خرافه شود. ما باید بیوقفه این و فقط این افق را در میان مردم اشاعه دهیم – نه گام به گام و نه بعدا پس از «تحولات دموکراتيک» و سرنگونی «ديکتاتورها» بلکه از همین امروز.

ضروری و اضطراری است که نه فقط کمونیستها بلکه روشنفکران واقعا دموکرات نیز با فضای ايدئولوژيک حاکم بر جهان که توسط چند دهه کارزار بين المللی «کمونيسم مُرد» و «انقلاب مُرد» شکل گرفته است مقابله کنند.

ما کمونیستها عمیقا باید درک کنیم وضعیت اسفناک امروز که جنبشهای مردم به منجلاب بنیادگرائی اسلامی، ناسیونالیسم ارتجاعی و امپریالیسم کشیده میشوند مستقیما به ضعف مفرط جنبش کمونیستی مربوط است. باید خلافِ جريانِ ضد کمونيستی و ضد رهبری حزبی که در جهان غالب است حرکت کنيم و تاکيد کنيم اگر قرار است انقلابی بشود، نياز به حزبی انقلابی، با برنامه و استراتژی انقلابی است. پرولتاريا و ديگر اقشار تحت ستم و استثمار بدون داشتن مرکز سياسی خود – رهبری سياسی حزبی خود -- نمی توانند راه پر خطر انقلاب را پيروزمندانه طی کنند. تجربهی تاریخی مکرر نشان داده است در هر آن جا که رهبری حقیقتا انقلابیِ کمونیستی موجود نیست، طبقه کارگر و اکثریت مردم بازنده میشوند؛ به کسانی که به شدیدترین وجه زیر ستم و استثمارند و بیش از هر قشری نیازمند تغییرات اساسی در ساختار اقتصادی و اجتماعی و سیاسی جامعهاند خیانت میشود و کنار گذاشته میشوند. بنابراین، طرح افق کمونيستی و راه کمونيستی و برنامه کمونيستی و ايدئولوژی کمونيستی در ميان مردم مسئلهای مربوط به آينده نيست. بلکه برای باز کردن راهی متفاوت از راهی که امپرياليستها و مرتجعين و بورژوازی در مقابل مردم ميگذارند، حياتی و نياز روز است.

بحران های بزرگ سرمایهداری و تشدید بیسابقهی ستم و استثمار، تودههای مردم را در شرق و غرب به حرکت و شورش در آورده است. دولتهای امپریالیستی نمیتوانند این جنبشها را صرفا از طریق سرکوب از حرکت بیندازند بلکه تلاش میکنند سرکوب را با ترفندهای سیاسی ترکیب کرده و جنبشها را مهار کنند. اما برای امپریالیستها و مرتجعین همیشه خواستن توانستن نیست. نظام اقتصادی و ساختارهای سیاسی آنان در اقصی نقاط جهان درگیر بحران بزرگ و چندسویهای شده است که پایان ساده و راحتی بر آن متصور نیست. این بحران، رقابتها و جدالهای میان دشمنان را حادتر می کند.در چنين شرايطی، ماهيت ارتجاعی نيروهای سياسی عوامفريب و مشاطهگرانِ حکام ارتجاعی و نظام سرمایهداری امپریالیستی به سرعت آشکار می شود و مشروعيت شان در نگاه مردم از ميان میرود.اين عوامل دست به دست هم داده و کنترل اوضاع را برای دشمنان سخت و گاه غير ممکن میکند. در چنين شرايطی است که نيروهای کوچک انقلابی که واقعا انقلابیاند يعنی دارای افق و برنامهی تغيير راديکال سياسی و اقتصادی و فرهنگیاند میتوانند در ميان تودههای مردمِ در حال بیداری تبديل به يک قطب شوند و برنامهشان تبديل به خواست ميليونها تن شود که برای تحققش حاضرند جان بر کف بجنگند و در مقابل ارتشهای ارتجاعیِ داخلی و خارجی به مثابه ارتشی آگاه و مصمم به پاره کردن زنجیرهای ستم و استثمار صفآرائی کنند.

مریم جزایری – نوامبر 2011