۱۳۹۰ تیر ۲۷, دوشنبه

احمد شاملو گواه آگاه تاریخ بی قراری ما(2-بازتاب حماسه ی سیاهکل)/محمدقراگوزلو

احمد شاملو، گواه آگاه تاریخ بی قراری ما
۲- بازتاب حماسه ی سیاهکل


محمد قراگوزلو



در آمد
آن چه در پی می آید بخش دیگری است از کتاب " من درد مشترک ام" واضح است که کتاب و این بخش قصد تجزیه و تحلیل حماسه ی سیاهکل را نه به لحاظ تاریخی و نه از نظر سیاسی نداشته است. انگیزه ی رقم خوردن این بحث تفسیر شعری از شاملو با تاکید بر برشی از یک دوره ی تاریخی " این کهن بوم و بر " است. در نتیجه آن چه که در مورد سیاهکل گفته شده است فقط برای آشنائی و ورود خواننده به متن شعر شاملو صورت بسته است. نگارنده اساسا صلاحیت خود را در زمینه ی بررسی آن واقعه به رسمیت نمی شناسد.

شعر دوم از دفتر "ابراهیم درآتش" از "شبانه" های کم نظیر و سخت معناداری است که شاعر شان نزول آن را "اعدام شده گان اسفند ۱٣۵۰" دانسته است. این تاریخ نیز مانند آن چه که در خاتمه ی بخش پیشین - در خصوص زمان اعدام گروه حنیف نژاد گفتم – مخدوش است. در مدخل این مبحث و برای توجیه این اشتباهات تاریخی اشاره به توضیحی که شاملو "درباره ی مجموعه ی [صوتیِ] کاشفان فروتن شوکران [۱] " نوشته، ضروری است:
« اشعار این مجموعه در سال های مختلفی سروده شده اما در موضوعی واحد: "اعدام مبارزان و انقلابیان وطن". مناسبت برخی از این اشعار در خاطرم نمانده است، از آن جمله یکی از شبانه های سال ۱٣۵۰، [همین شعری که در این بخش موردنظر است] که اگر اشتباه نکنم انگیزه ی آن اعدام یک جای گروهی چند نفری بود. و نیز ممکن است مناسبت های پاره-یی از اشعار – جا به جا شده باشد.
بعض ازاین اشعار، هم زمان وقوع حادثه نوشته شده است و پاره یی مدت ها و گاه سال ها بعد؛ چنان که فی المثل سال ها گذشت تا توانستم در شهادت خسرو روزبه چیزی بنویسم...»
این یادداشت تاریخ امضا ندارد، چنان که نوار صوتی – تهیه شده در سازمان انتشاراتی و فرهنگی ابتکار و به ابتکار ابراهیم زال زاده – نیز فاقد تاریخ تولید است، اما از همین سطر آخر می توان فهمید که زمان آن پیش از سال۱٣۶۷ بوده است. چرا که در همین سال شاملو به ارتباط مستقیم خسرو روزبه در ماجرای قتل محمد مسعود و چند تن دیگر پی برده و نام او را از تاج سر شعر "خطابه ی تدفین" زدوده است . درباره ی زنده گی، مبارزه، دست گیری، اعدام و البته چه گونه گی دخالت آمرانه ی خسرو روزبه در ماجرای ترور محمد مسعود و چند عضو حزب توده، به جز اعترافات روشن روزبه دیگران نیز به قدر کافی سخن گفته اند. این که شاملو از جریان این آدم کشی ها خبر نداشته و شعری را به مناسبت اعدام و به یاد و پاس داشت خسرو روزبه سروده است چندان محل اشکال نیست. چرا که به هنگام سرایش شعر "خطابه ی تدفین" (۲۵/ اردی بهشت/۱٣۵۴) هنوز اعترافات "روزبه" و نوشته های احسان طبری و انور خامه یی منتشر نشده بود و جهل شاملو از آن ترورها و ستایش گانگستربازی توده یی چندان قابل فهم و منطقی است که پس گرفتن همان شعر. این هم در شمار همان صداقت و صمیمت انسان دوستانه ی شاملوست که شهامت اعتراف به اشتباهات بزرگ را به او بخشیده. کما این که اشتباهات شاملو درباره ی مناسبت های شعراَش نیر با کمی دقت یک ویراستارِ آشنا به تاریخ معاصر و البته علاقه مند به شعر شاملو و معتقد به این نکته که چنین اشتباهاتی بعدها می تواند منشاء قضاوت-های نادرست واقع شود، اصلاح پذیر است.
باری شعری که مناسبت آن واقعه ی " اعدام شده گان اسفند ۱٣۵۰" است در واقع به مناسبت اعدام ۱٣ نفر از اعضای " گروه جنگل" سروده شده است. تاریخ دقیق این کشتار دسته جمعی ۲۶/ اسفند ۱٣۴۹ است و افرادی که در آن روز به جوخه ی اعدام سپرده شدند عبارتند از:
علی اکبر صفایی فراهانی؛ غفور حسن پور؛ هادی بنده خدا لنگرودی؛ احمد فرهودی، هوشنگ نیری، اسکندر رحیمی، جلیل انفرادی، عباس دانش بهزادی، محمدهادی فاضلی، اسماعیل معینی عراقی، شعاع الدین مشیدی، ناصر سیف دلیل صفایی ومحمد علی محدث قندچی.
درباره ی گرایش سیاسی و خاست گاه تشکیلاتی این افراد، می توان به هنگام بررسی شعر "ضیافت" از دفتر "دشنه در دیس" - شعری به مناسبت "حماسه ی جنگل های سیاهکل" – نیز سخن گفت. اما از آن جا که شعر "شبانه" (اگر که بیهده زیباست شب) به لحاظ قرار گرفتن در دفتر "ابراهیم در آتش" بر شعر "ضیافت" مقدم است، ترجیح می دهم، درباره ی سازنده گان آن "حماسه" که - تعدادی از آنان همین اعدام شده گان بودند - فی الحال عقده گشایی کنم. خاصه این که شعر "ضیافت" (بهار۱٣۵۰) فقط یکی دو ماه پس از شعر "شبانه" شکل بسته است. افرادی که چند سطر پیش نام شان برده شد اعضای اولیه ی گروهی بودند که فقط چند ماه پس از تیرباران شدن ایشان از طریق ادغام دو محفل معتقد به مشی چریکی در اواخر فروردین ۱٣۵۰ به وجود آمد و تحت عنوان "سازمان چریک های فدایی خلق ایران" با اعتقاد به مکتب مارکسیسم لنینیسم چند عملیات مسلحانه را علیه شاه سازمان دهی و اجرا کرد. گروه اول (بیژن جزنی – حسن ضیاء ظریفی) به طور مشخص از افرادی تشکیل شده بود که پس از کودتای ۲٨ مرداد و از طریق سمپاتی به جبهه ی ملی دوم به فعالیت سیاسی پرداخته بودند و با حزب توده مرزبندی داشتند و تا حدودی به مبانی نظری مارکسیسم آشنایی داشتند. بیژن جزنی (لیدر این گروه) به هم راه پنج نفر دیگر به نام های عباس سورکی، علی اکبر صفایی فراهانی، محمد صفاری آشتیانی، ضرار زاهدیان و حمید اشرف از سال ۱٣۴۵ به بعد محفلی را سامان دادند که بر محور بررسی امکان مبارزه ی مسلحانه ضد رژیم سرمایه داری متمرکز شده بود. در سال۱٣۴۶ اعضای این جمع از طریق یکی از عناصر نفوذی ساواک شناسایی و دست گیر شدند. در این میان فقط صفایی فراهانی و صفاری آشتیانی از مرز گریختند و خود را به اردوگاه های آموزشی سازمان آزادی بخش فلسطین (ساف) در لبنان رساندند. آنان دو سال بعد و متعاقب فراگیری فنون جنگ پارتیزانی از مسیر مرز عراق به ایران برگشتند و به حمید اشرف ، غفور حسن پور ، اسکندر صادقی نژاد ، و ... – که آنان نیز از مهلکه ی ساواک گریخته بود – پیوستند. در آن زمان بیژن جزنی به حبس طولانی محکوم شده و در زندانهای تهران زندانی بود. اما از نظر گروه موقعیت آوانگاردی خود را حفظ کرده بود.
گروم دوم (مسعود احمدزاده – امیر پرویز پویان) در مقایسه با گروه اول اگرچه تجربه ی مبارزاتی و عملیاتی کم تری داشت، اما به شدت به تجربه ی انقلاب کوبا و گرته برداری از آن علاقه مند بود. مسعود احمدزاده در سال۱٣۴۶ به هنگام تحصیل در دانشگاه تهران با امیر پرویز پویان آشنا شده بود و حاصل این آشنایی مطالعات مشترکی بود که در جزوه ها یی متاثر از جنبش های چریکیِ آمریکای لاتین به اصطلاح تئوریزه شده بود. مسعود احمدزاده جزوه ی "مبارزه ی مسلحانه هم-استراتژی هم تاکتیک" و امیر پرویز پویان جزوه ی "ضرورت مبارزه ی مسلحانه و رد تئوری بقا" را نوشته بودند.
گروه جزنی – که در غیاب لیدر خود توسط صفایی فراهانی هدایت می شد - و گروه احمدزاده اوایل سال ۱٣۴۹ ضمن آشنایی با هم، استراتژی دوگانه ی فعالیت هم زمان در شهر و روستا را برگزیدند. آن چه که اعضای این دو گروه را زیر لوای یک پرچم واحد گرد آورده بود، در چند اصل معین خلاصه می شد:
۱. اعتقاد به اندیشه ی مارکسیسم لنینیسم.
۲. پذیرش مبارزه ی مسلحانه هم در تاکتیک و هم در استراتژی.
٣. اعتقاد به اضمحلال مناسبات طبقاتی فئودالیسم در ایران و چیره گی طبقه ی بورژوازی وابسته به امپریالیسم.
۴. تلاش برای گسترش جنبش انقلابی در ایران به مثابه ی وظیفه یی ملی و انترناسیونالیستی.
۵. ارزیابی از انقلاب ایران به مثابه ی انقلابی دموکراتیک و توده یی که با هژمونی طبقه ی کارگر و حمایت همه جانبه ی دهقانان و زحمت کشان تحقق پذیر بود.
۶. نفی ضرورت فوری مبارزه برای تشکیل حزب کمونیست.
این دو گروه پس از حمله به ژاندارمری سیاهکل در ۱۹ بهمن ۱٣۴۹ و اعدام ۱٣ تن از "پیش تازان فدایی" – که نام شان پیش تر برده شد و اعدام شان مناسبت شعر "شبانه" ی شاملوست - به هم ملحق شدند و "سازمان چریک های فدایی خلق ایران" را تشکیل دادند.
در روز ۱۵ فروردین۱٣۵۰ پرویز ثابتی سنگسری (رییس اداره ی سوم ساواک و مسوول امنیت داخلی کشور، مشهور به "مقام امنیتی" و فرد دوم ساواک پس از ارتشبد نصیری) از تریبون "تله ویزیون ملی ایران" و طی یک مصاحبه از موضوعی امنیتی و پلیسی سخن گفت که حاکی از درگیری شدید و جنگ و گریز ماموران امنیتی و ژاندارمری با گروهی "خراب کار مسلح" در جنگل های سیاهکل بود. این اولین موضع گیری رژیم شاه پیرامون حادثه یی بود که در روز ۱۹ بهمن سال قبل (۱٣۴۹) روی داده بود و در جریان آن افراد مسلح به یک پاسگاه ژاندارمری حمله کرده و ۹ قبضه تفنگ و یک قبضه مسلسل را به غنیمت گرفته بودند. این حمله ی مسلحانه که بعدها به "حماسه ی سیاهکل" مشهور شد نه فقط راه را برای ادامه و گسترش مبارزه ی مسلحانه توسط گروه دیگری (مجاهدین) مهیا کرد، بل که به رژیم شاه نیر فهماند که چند سرقت مسلحانه از بانک ها، توسط افراد تبه کار و دزد صورت نگرفته و آن سلسله عملیات مسلحانه به منظور تامین نیازهای اولیه ی همین حمله و سایر تعرضات مسلحانه بوده است.
«بدین ترتیب حمله به سیاهکل اولین عملیات چریکی "اعلام شده" از سوی چریک ها در ایران بود».
(غلام رضا نجاتی، ۱٣۷۱، ج ۱، ص٣٨۹)
حمله به پاسگاه سیاهکل که متاثر از انقلاب کوبا و توسط طیف متمایل به فعالیت در روستا صورت گرفته بود، ابتدا با مطالعاتی در زمینه ی شناسایی مناطق جنگلی شمال آغاز شد. گروهی شش نفره از چریک ها به فرماندهی صفایی فراهانی اواسط شهریور ۱٣۴۹ از دره ی "مکار" در نزدیکی چالوس برای شناسایی منطقه حرکت کرد. آنان مصمم بودند ضمن حمله ی فوری به یک پاسگاه و خلع سلاح آن از محل عملیات خارج شوند.
«چریک ها امیدوار بودند کشاورزان شمال، با سنت رادیکالی خود، هم-چنان که در دهه ی اول ۱٣۰۰ شمسی از جنبش میرزا کوچک خان پشتیبانی کرده بودند به جنبش آنان روی خوش نشان دهند» (پیشین).
اما یکی از اعضای گروهِ شناسایی در اوایل بهمن ۱٣۴۹ دست گیر شد و پس از تحمل چند روز شکنجه - که به مرگ او انجامید(در مورد این واقعه و عنصری که اطلاعات را زیر شکنجه افشا می کند اختلاف نظر بین بخش های مختلف فدائی وجود دارد) – اطلاعاتی را به ساواک داد. عملیات ردیابی ماموران امنیتی روز ۱٣ بهمن کلید خورد و ظرف مدت کوتاهی سه نفر در گیلان و هفت نفر در تهران به تور پلیس افتادند. گروه ۹ نفری جنگل که در ارتفاعات سیاهکل مستقر شده بود روز ۱۶ بهمن از موضوع دست گیری ها مطلع شد. گروه سه روز بعد کوشید یکی از رابطان محلی را از خطری که در کمین اعضای تیم حمله بود آگاه کند. اما فرستاده ی گروه در مسیر این ماموریت به تله ی نیروهای امنیتی افتاد و پس از ساعاتی مقاومت مسلحانه دست گیر شد. ظاهراً اعضای تیم عملیاتی که صدای تیراندازی ها را شنیده و عملیات را لو رفته پنداشته بودند، از کوه های جنگلی پایین آمدند و ناگزیر به پاسگاه سیاهکل حمله کردند. روز بعد منطقه ی وسیعی از اطراف سیاهکل به محاصره ی توام ماموران ساواک و نیروهای ژاندارمری درآمد و چریک ها در شرایط دشوار فقدان پوشش تدارکاتی به روستایی در حوالی پاسگاه پناه بردند. روستاییان که از حادثه باخبر شده بودند، خانه یی را که چریک ها در آن مستقر شده بودند، احاطه کردند. در آن گیرودار صفایی فراهانی با مردم از آرمان های رهایی بخش گروه و اهداف مردمی خود و دوستان اَش سخن گفت. اما مردم از ترس نیروهای حکومتی از هرگونه هم کاری و هم راهی با چریک ها امتناع ورزیدند و حتا اجازه ی خروج به آ نان ندادند. در نهایت چریک ها بدون کم ترین مقاومت مسلحانه تسلیم روستاییان شدند و ... ساواک توانست از میان متواریان دو نفر را در جریان درگیری مسلحانه به قتل برساند و سه نفر دیگر را دست گیر کند. در مجموع ۱۷ تن از اعضای دو گروه دست گیر و ۱٣ نفرشان بلافاصله در دادگاه نظامی محاکمه و تیرباران شدند. این تیرباران - که موضوع شکل بندی دومین شعر "شبانه" ی دفتر "ابراهیم در آتش" قرار گرفته است - در تاریخ ۲۶ اسفند ۱٣۴۹ اتفاق افتاد.
پس از واقعه ی سیاهکل تیم عملیات شهری (به فرماندهی مسعود احمدزاده) در تاریخ ۱۴ فروردین۱٣۵۰ به کلانتری قلهک حمله کرد و یک قبضه مسلسل به غنیمت گرفت. بازمانده گان گروه جنگل روز ۱۹ فروردین۱٣۵۰ سرلشکر ضیاء فرسیو (رییس اداره ی دادرسی ارتش) را کشتند. در اواخر همین ماه دو گروه یاد شده به هم پیوستند و طی اطلاعیه یی ضمن اعلام وجود، با مردم سخن گفتند و دو عملیات مسلحانه ی "حمله به سیاهکل" و "به هلاکت رساندن فرسیو" را به عهده گرفتند:
«هر جا ظلم هست مقاومت و مبارزه هم هست ... مبارزه ی چریکی شروع شده است. یورش قهرمانانه ی چریک های از جان گذشته به پاسگاه سیاهکل در گیلان باردیگر به روشنی تمام نشان می دهد که مبارزه ی مسلحانه تنها راه آزادی مردم ایران است. ما چریک های فدایی خلق با حمله به کلانتری قلهک و اعدام فرسیوی جنایت کار نشان دادیم که راه قهرمانانه ی سیاهکل را ادامه خواهیم داد....».
آن چه گفتیم خلاصه ی حوادثی بود که بخش معتنابهی از شعر و ادبیات چریکی سال های۱٣۵۰ تا برهه ی سقوط پهلوی را تولید کرده وانگیزه ی شکل بندی انبوهی از شعر - شعارهای دوره ی مذکور را رقم زده است. بی-هیچ تردیدی شعر "شبانه" و "ضیافت" احمد شاملو از هر حیث در میان شعرهای فراوان موسوم به شعر چریکی بی مانند است. شعر "شبانه" در اوج ایجاز و بهره مندی از نهایت ظرافت های بیان شعری (زیبایی شناسی) در عین حال صلابت فرم و محتوا را به شیوه یی استادانه حفظ کرده است:
« اگر که بیهده زیباست شب
برای چه زیباست
شب
برای که زیباست؟ - » (ص۷۱٣).
ما تا پیش از خوانش این شعر "اگر چه...." را شنیده بودیم اما این-جا شاملو به ترزی غافل گیرانه از "که" به جای "چه" استفاده می کند، (اگر که) تا منظور کنایی اَش نسبت به شب از بُعد جان دار بودن آن نمایان شود. شب - چنان که بارها گفته شد - نماد ظلم و اختناق اجتماعی است، ولی در این شعر، ابتدا شب طبیعی و غیر سمبلیک پیش چشم ما رخ می نماید و شاعر از اسباب و دلایل بی هوده گیِ زیبایی شب، پرسشی هوش مندانه را فراروی می گزارد. شب طبیعی به هر حال زیباست. به ویژه اگر ستاره ها مخمل مشکی آن را نقره کوب کنند. با این حال پنداری در سال های حاکمیت دیکتاتوری حتا چنین شبی نیز حس زیبایی-شناسی شاملو را تحریک نمی کند. سهل است این سوال را به دغدغه یی تبدیل می سازد تا شاعر بپرسد زیبایی چنین شبی به چه درد می خورد و به درد که می خورَد؟ (برای چه و برای که زیباست؟) به نظر من این بخش از شعر موجزترین و زیباترین تصویری است که می توان در "شب شناسی" شعر فارسی سراغ گرفت. چنین کمال بی نظیری در حوزه ی زبان و بیان وقتی شگفت انگیز می شود که به پاره ی تکمیلی تکه ی اول شعر می رسیم:
« ... شب و
رود بی انحنای ستاره گان
که سرد می گذرد.»
پورنامدارایان به تر از هر مفسر و منتقد دیگری پیام شعر را گرفته و به وضوح منتقل کرده است:
«اگر شب به سبب ستاره گان اَش زیباست، چون این ستاره گان راه کسی را روشن نمی کنند، پرتوی بر خیر یا شری مکتوم در سیاهی شب نمی اندازند، زیبایی آن ها بی فایده است. زیبایی بی هوده نبایست زیبا باشد. بنابراین جمع زیبایی و بی هوده گی جمع اضداد است. اما اگر کسانی دم از زیبایی به خاطر زیبایی یا بی هوده گی زیبایی می زنند، که زیبایی بی هوده ی شب یک مصداق بارز و مجسم آن است، این زیبایی برای چه زیباست، برای که زیباست؟ قسمت بعدی شعر توضیح شاعرانه یی است برای اثبات بی هوده گی زیبایی شب از یک سو و پاسخ به دو سوال فوق از سوی دیگر » (پورنامداریان، ص۴۹).
« ... و سوگ واران دراز گیسو
بر دوجانب رود
یاد آورد کدام خاطره را
با قصیده ی نفس گیر غوکان
تعزیتی می کنند
به هنگامی که هر سپیده
به صدای هم آواز دوازده گلوله
سوراخ
می شود؟» (پیشین).
هنر ایجاز در این شعر غوغا می کند. دیگر از آن پرحرفی های "هوای تازه" خبری نیست. هر واژه فقط یک واژه نیست بل که دنیایی از مفاهیم گسترده را به ذهن متبادر می سازد. کلمات چنان دقیق و منسجم و ساختارمند کنار هم نشسته اند که حتا برداشتن یک حرف اضافه نیز ساختمان شعر را فرو می ریزد. هیچ کلمه یی رانمی توان با کلمه ی دیگری جای گزین کرد. درست مانند غزل های ناب حافظ با تعویض یک کلمه شعر منفجر می شود.
در ذیل نوشت پیشین گفتم که از ستاره گان نباید مفهوم "شهیدان" را افاده کرد. آیا پس از نقل ادامه ی شعر باز هم می توانیم همان نظر را پیش کشیم و از معنای نمادین ستاره عبور کنیم. تردید دارم. ستاره به هر حال منور است. هر چند مانند خورشید و حتا ماه نور مفیدی که نمایان گر راه از چاه باشد ساطع نمی کند اما با حضور خود در قلب شب، رخنه های فراوانی در آن به وجود می آورد. گیرم نور ستاره به تنهایی و در مجموع نیز قادر به ره نمایی نیست، با این وجود اگر ستاره گان در شکلی متحد مانند رودی در متن شب قرار گیرند آیا وضع می تواند تغییر کند؟ آیا شاملو به بی هوده گی و بی نتیجه گی جنگ چریکی رسیده است؟ مبارزه ی پارتیزانی ستاره های زیادی را قربانی حاکمیت شب کرده است که فقط یک نمونه ی آن اعدام ۱٣ رزمنده یی است که این شعر یاد آورد خاطره ی آنان است، ولی باز هم سوال این است که: آیا چنین ستاره گانی توانسته اند با نفوذ قاطع خود در عمق شب و تشکیل رودی بی انحنا؛ روشن گر راهی برای مردم گم شده در تاریکی دیکتاتوری باشند؟
«شاملو از یک طرف کلمه ی "شب "را هم راه" و "در سطری مستقل می نویسد و "رود بی انحنای ستاره گان" را در مقابل آن در سطری دیگر تا تقابل و تضاد" شب" و "ستاره گان" را نشان دهد و از طرف دیگر با تشبیه ستاره گان به "رودی بی انحنا و سردگذر" بی فایده گی این ستاره گان را علی رغم تقابل و تضادی که با شب دارند، بیان می کند. صفات "بی انحنا" و "سرد گذر"ی برای رود ستاره گان، عاری بودن این رود از هر شور و جنبشی که سکوت و سکون شب را بشکند و نیز کُند گذشتن و بی حاصلی آن را نشان می دهد و همین راز بی هوده گی زیبایی آن است».
(پیشین، ص۲۹)
با این وصف در کنار همین رود بی انحنای ستاره گان و به واقع در "دو جانب" همین رودی که با وجود رخنه در دل تاریکی و عبور از قلب شب تاثیر چندانی در تحولات اجتماعی نداشته است، "سوگ وارانی" ایستاده-اند و در رثای فرزندان شهید خود (همان ستاره گان) ناله و زاری سر داده اند. این شیون ها اگرچه از یک سو خاطره ی مبارزه ی چریک ها را به یاد می آورد اما از سوی دیگر گوش جامعه تحت تاثیر چنان صداهای نفس-گیری است که امکان شنیدن صدای گریه ی مادران داغ دار (سوگ واران دراز گسیو) را عملاً منتفی کرده است. به عبارت دیگر تداخل دو صدا به سود صدای غالب تمام شده است و این همان صدایی است که شاملو آن را به "قصیده ی نفس گیر غوکان" دانسته. غوغایی مانع از خیزش نوای تعزیت سوگ وران شده است. "قصیده" که متنی است برای مداحی چنان بلند است که شاعر آن را "نفس گیر" خوانده. در روزگار ما قصیده همین جوری هم کسالت آور است تا چه رسد به آن که با صدای وق وق سگان و غوغوی غوکان هم خوانده شود. غوکان مغز ندارند و نمی دانند چه مدحیه و مدیحه یی را می خوانند. آنان مداحانی هستند که وقتی ساز تملق می زنند و سازشان از طرف رژیم کوک می شود، جامعه را لب ریز از هیاهو می کنند. در تفسیر نخستین شعر از دفتر "ابراهیم در آتش" (شبانه : در نیست) از این وضع گوش خراش که بلندگوهای تبلیغاتی رژیم شاه بر جامعه ی استبدادزده و ساکت ایران تحمیل کرده بودند، سخن گفتیم. آن جا که: «هیچ کس/ با هیچ کس/ سخن نمی گوید/ که خاموشی/ به هزار زبان/ در سخن است» آن "خاموشی" (اختناق) که به پشتوانه ی تمام آژیرها و آژیتاتورهای خود مانع از "سخن گفتن" شده بود، در شعر بعدی به صورت "قصیده ی نفس گیر غوکان" به میدان آمده است تا صدای شیون مادران سوگ-وار را خفه کند. معلوم است که به هنگام چنان هنگامه یی حتا صدای گلوله یی که تن و جان "سپیده" را "سوراخ" می کند نیز مرعوب غوغای غوکان می شود. و بدین سان نه مبارزه ی مسلحانه ی چریک ها، نه تیرباران و شهادتِ شان و نه صدای ضجه ی سوگ واران در مجموع نمی تواند بر شب فایق آید و بی هوده گی زیبایی آن را سلب کند.
شاملو در پاره ی پایانی شعر، از طریق تغییر مهندسی کلمات و با تاکید بر تکرار پرسشی که شعر با آن آغاز شده بود می خواهد، از استمرار حاکمیت زشتی سخن بگوید. وقتی که شب با وجود ستاره ها نیز زیبا نمی شود وقتی که شب با انفجار ده ها ستاره به روشنی نمی گراید، وقتی که عقبه ی صدای مبارزان به گوش کسی نمی رسد، وقتی که سپیده را با سپیدارها به گلوله می بندند و .... با تمام این اوصاف "رود بی-انحنا" کماکان "سرد" می گذرد. (یادآور "دریا نشسته سرد") باری در چنان شرایطی چندان عجیب نیست که با کمی چرخش در گویش تسلسل وار پرسشی تلخ؛ شاعر در آید که:
« اگر که بیهده زیباست شب
برای که زیباست شب
برای چه زیباست شب؟»


محمد قراگوزلو
Qhq.mm۲۲@yahoo.com

۱۳۹۰ تیر ۲۱, سه‌شنبه

احمد شاملو، گواه آگاه تاریخ بی قراری ما ( ا. دوران سپری شده ی جنگ مسلحانه برای آزادی )/ محمد قراگوزلو

احمد شاملو، گواه آگاه تاریخ بی قراری ما
ا. دوران سپری شده ی جنگ مسلحانه برای آزادی


محمد قراگوزلو



درآمد
کتاب "من درد مشترک ام" با سوتیتر "بازخوانی پنجاه سال تاریخ معاصر ایران از پنجره ی شعر شاملو" ۵ سال است که در تاریک خانه ی اداره ی سانسور وزارت ارشاد دراز شده! بخش های موجزی از این کتاب بسیار مبسوط، مستند و پژوهشی این جا و آن جا منتشر شده است و اینک در آستانه ی دوم مردادی دیگر به یاد غروب خورشید جان درخشان استاد و رفیق مان احمد شاملو گوشه ی دیگری از این کتاب منتشر می شود. باشد تا روزی که "هوا دل پذیر شود، گل از خاک بردمد، و پرستوها فارغ از باد و توفان، باز گردند و نغمه ی شادی سر دهند" این کتاب و همه ی آثاری که قربانی ممیزی شده اند – حتا با جلد سفید سال پنجاه و هفت – کسوت نشر بپوشند.
باری فصل دوم این کتاب از پنج قسمت تشکیل شده است. نویسنده دوران زنده گی اجتماعی شاملو را از سال ۱٣۱۷ تا ۱٣۵۷ به پنج برهه تقسیم کرده است. به این ترتیب:
۱. بختک فاشیسم. ("تُربچه یی در میان میوه ها") از ۱٣۱۵ تا ۱٣۲٣
۲. سراب کمونیسم بورژوایی. (عروج و افول حزب توده) از ۱٣۲۴ تا ۱٣٣٣
٣. و غرور گدایی کرد .(کودتا) از ۱٣٣۴ تا ۱٣۴۲
۴. چهره ی آبی عشق. (آیدا) از ۱٣۴٣ تا ۱٣۴٨
۵. جنگ مسلحانه برای آزادی. از ۱٣۴۹ تا ۱٣۵۷
آن چه که در پی خواهد آمد گوشه هایی از همین بخش پنجم است. کتاب به مواضع سیاسی اجتماعی شاملو و حوادث بعد از انقلاب ۵۷ تا خاموشی شاعر وارد نشده است با این توهم که مگر از سد سانسور بگذرد!

به نظر من:
الف. شاملو همیشه در منتها الیه تفکر چپ عصر خود ایستاده بود.
ب. شعرهای تاریخ دار شاملو یعنی آن بخش از شعرهایی که به مناسبت حادثه یی (مثلاً شهادت مرتضا کیوان و احمد زیبرم یا سیاهکل و مشابه) سرود شده است، به هیچ وجه شعرهای "مناسبتی" نیست. آیا بعد از گذشت هفتصد سال این اعتراض حافظ به استبداد مبارزالدین محمدمظفر را می توان غزلی مناسبتی نام نهاد؟
دانی که چنگ و عود چه تقریر می کنند؟ پنهان خورید باده که تعزیر می کنند
بدین سان آنان که این دسته از شعرهای شاملو را متعلق به عصر پیشامدرن دانسته اند (امثال محمود دولت آبادی) یک سره بر خطا رفته اند و در حق شاملو جفا کرده اند. من در مقاله ی " احمد شاملو خار چشم اصلاح طلبان " جواب دولت آبادی را داده ام و در این جا جز آن که برای داستان خوانی به ستاد میرحسین موسوی در انتخابات بعدی حواله اش دهم چه می توانم گفت؟!
پ. تقسیم بندی دوران فکری شاملو در مورد هر شاعر مبارز و متفکر دیگری نیز صادق و درست تواند بود. ابتدا شاملو با این تقسیم بندی موافق نبود. اما چنان که در متن همین بخش آمده است او به تدریج سیر تطور و تکامل فکری خود را پذیرفت و قبول کرد که این تکاملِ دیالکتیکی در شعرهایش منعکس شده است.
ت. طرح موضوع جنگ مسلحانه، به این معنی نیست که شاملو به تفکر چریکی (اندیشه ی مائوئیستی حاکم بر چپ جنبش فدایی) پای بند بوده است. هرگز. بدیل این مدعا( چپ کارگری) نیز در شعر و نوشته و مصاحبه و موضع گیری های او به دست نیست.اساسا زمانه ی شاملو روزگار خاموشی جنبش های کارگری رادیکال بوده است و سقوط شوروی هم مزید بر علت شده است. به یک مفهوم طبقه ی کارگر مارکس در دوران حیات شعر رزمنده ی شاملو چندان پیدا نیست. موضع شاملو در باره ی حزب و فعالیت حزبی بعد از ماجراهای حزب توده به شدت منفی بود.او اعدام نازنین ترین رفیق اش ( مرتضا کیوان ) و لو رفتن و کشته شدن مبارزانی همچون سرهنگ سیامک و وارتان سالاخانیان و مشابه را در ارتباط مستقیم با خیانت رهبران حزب توده معنا می کرد و از همین جا به این جمع بندی می رسید که "در زندان فهمیدم حزب چه آشغالدونی کثیفی است!!" و شگفتا که با این وصف سران و هواداران حزب توده هنوز هم شاملو را مصادره به مطلوب می کنند و روی شعرهای او کلیپ می گزارند به نام " رفیق احمد شاملو!!"باری.......
در واقع آن چه در این برهه(از سال ۱٣۴۹ تا افول جنگ چریکی) بر شعر شاملو حاکم شده، به درستی انعکاس فضای سیاسی غالب بر جامعه ی اختناق زده ی یک دوره ی مشخص تاریخی این کشور است. به همین سبب نیز نام این سلسله مقالات را "احمد شاملو گواه آگاه تاریخ بی قراری ما" نهاده ایم.


آیا شاملو با تقسیم بندی ادواری شعر و اندیشه ی خود موافق بود؟ از او پرسیده اند:
«در دوره های مختلف شاعری شما حرف های زیادی زده اند. مثلاً گاهی گفته اند چرا سیاسی نیست؟ گاهی، چرا فقط مربوط به مسائل روز است؟ یعنی چیزهایی نیست که در زمان بماند. گاهی گفته اند خصوصی است و اجتماعی نیست... سوال این است آیا اصلاً می توان کل کار شما را به دوره هایی تقسیم کرد؟ خودتان می توانید کارهای تان را تقسیم کنید؟ یا این که اصولاً عکس العملی در برابر این حرف ها در شعر شما به وجود آمده؟ مثلاً اگر گفته اند سیاسی نیست، بنشینید شعر سیاسی بنویسید؟»
پیش از آن که به پاسخ شاملو برسم گفته و ناگفته می گذرم که این سوال به ویژه بخش آخر آن به کلی پرت و یاوه است. شاملو جز در چند مورد نمونه را شعر پیغام از دفتر مدایح بی صله هیچگاه به قصد نوشتن شعری یا با اراده ی آگاهانه ی از پیش نوشتن شعری به قلم و کاغذ مجهز نشده است.۱ این بحث شعر شهودی، نادانسته گی و... به مراتب فربه تر از حوصله ی این دفتر است. پس می گذارم و به طرح جواب شاملو می پردازم. جواب شاملو البته متناقض است. چرا که او بارها این موضع خود را رد کرده است:
« بگذارید سوال تان را از پائین به بالا جواب بدهم. در باب این که "آیا عکس العملی در برابر قضاوت ها داشته ام و مثلاً اگر گفته اند شعر من سیاسی نیست؟ آیا نشسته ام و شعر سیاسی سروده ام؟" باید بگویم: به هیچ وجه! چرا که اولاً من علاقه یی نداشته ام به این که شعر را وسیله یی قرار بدهم برای آن که خودم را در جامعه جا کنم. کارخانه ی شعرسازی هم ندارم که از طریق دفتر بازاریابی تحقیق کنم، ببینم مردم خواستار چه جور شعری هستند که جنس باب بازار صادر کنم. [این بخش از پاسخ شاملو را مقایسه کنید با اظهارنظر تائیدآمیز او درباره ی عقیده ی مایاکوفسکی که در ضرورت التزام اجتماعی شعر گفته بود: "شاعر از جامعه سفارش می گیرد"!!]۲ خیال می کنم این مشکل زائیده همان تخم لقی باشد که بیست سی سال پیش [تاریخ این مصاحبه:۲۰ مرداد ۱٣۵٨ است] برای اولین بار جوجه تئوریسین های حزب توده [قبلاً هم گفته بودم که شاملو هر جا دست دهد لگدی نثار توده یی ها می کند، این هم شاهد] که گاو را تنها از روی شاخ اَش می توانند از خر تمیز بدهند تودهن خلایق شکستند. آمدند و گفتند هنر باید مردمی باشد و هنر را باید توده ها درک کنند. مطلب را از روی کتاب یاد گرفتن و آیه های استالین مرحوم و آژان فرهنگی اَش ( آ. ژدانف) را کورکورانه قرقره کردن گرفتاری اَش همین چیزهاست!
توده ها!... بسیار خوب: توده ها شامل طبقات اَند و طبقات را در این رابطه ی خاص می توان به انواع و اقسام لایه های بی سوادان، کم سوادان، بی ذوقان مطلق، کم ذوقان، صاحب ذوقان، بی سوادان صاحب ذوق، باسوادان بی ذوق و غیره و غیره تقسیم کرد. حالا بفرمائید ببینم کدام شاعر یا نقاش یا آهنگ ساز می تواند اثری بیافریند که توده ها یعنی همه ی این لایه ها که طبقات مختلف را تشکیل می دهند بتوانند آن را درک کنند؟٣ برای استفاده ی چوپان مزلقانی و حاج آقای بازار حلبی سازی و کارگر کوره پزخانه ها غایت موسیقی تصنیفِِ "یار دلی جیران" است و "گل پری جون." این جا تکلیف گلینکا و موسورگسکی و چایکوفسکی چه می شود؟ منظورم این است که دقیقاً الگوهای روسی قضیه را مطرح کرده باشم تا "رفقا" نتوانند زیرش بزنند و بگویند از کسانی اسم برده ام که خائن به طبقه ی کارگرند.۴ وقتی صحبت از میراث عظیم موسیقی به میان می آید، این نام ها به ذهن متبادر می شود نه آن ترانه های البته در حد خود زیبائی که فلان هیزم شکن کم سواد و به ناچار بیگانه با میراث عظیم موسیقی روس که در پرت افتاده ترین جنگل های سیبری درخت اره می کند و از شنیدن آن لذت می برد. (برای آن که خلط مبحث نشود تذکر این حقیقت لازم است که سرچشمه ی آثار جاودانی این آهنگ سازان نیز چیزی جز همان ترانه های قومی نیست. اما مساله در همین بهره جویی و ساخت و پرداخت نوابغ از آن مایه های خام است.۵ ترانه ی توده یی "اوچین چرنایا" که به "چشمان سیاه" معروف شده همان تمی است که چایکوفسکی برای سمفونی بی نظیراَش "پا ته تیک" مورد استفاده قرار داده اما آیا به راستی این همان است؟ و آیا به راستی در مصرف کننده ی عامی آن ترانه، سمفونی چایکوفسکی هم همان اثر را به جای می گذارد؟)... اثری که او [هنرمند آوانگارد] می گذارد بر فرهنگ هنری جامعه است، و مع الواسطه در اختیار توده ها قرار می گیرد. یعنی از طریق هنرمندانی که در فاصله ی میان او و لایه های دیگر طبقات واقع شده اند. بهره ی نیما به وسیله ی خسرو گلسرخی است (مثلاً) که به فرهنگ کارگران انقلابی منتقل می شود. این یک اصل کلی است و با حرف هایی از قبیل "معتقدات هنری بورژوازی" و "هنر برای هنر" و این جور عبارات کلیشه یی هم آن را مخدوش نمی شود کرد. لنین هم این نکته را جایی تاکید کرده است که پرولتاریایی بودن مضمون آثار هنری نباید بهانه ی آسان گیری هنرمندان بشود و فرم های درخشانی که هنرمندان جوامع بورژوایی آفریده اند باید در فرهنگ هنری جامعه ی پرولتری مورد بهره برداری قرار گیرد...»
(گفت و گو با روزنامه ی بامداد،۲۰/۵/۱٣۵٨)
من اما پاسخ خود را در این اظهارنظر بدیهی شاملو نیافتم. با این حال شاملو در ادامه ی این جواب طولانی شیوه یی را که در این دفتر دست مایه ی کار قرار گرفته است با تاکید بر تقسیم بندی شعری خود به ادوار مختلف تائید می کند و می گوید:
« ... اما این که می توان کل کار مرا به دوره هایی تقسیم کرد یا نه چیزی است که من به اِش فکر نکرده ام ولی تصور می کنم صورت بگیرد هم از طول یعنی شاید مجموع شعرهای مرا بشود به چهار یا پنج دوره تقسیم کرد و در عرض هر دوره نیز بخش بندی های دیگری به عمل آورد. زیرا رد حوادث عمومی و شخصی هم کاملاً در این اشعار مشخص است. ولی بگذارید من یک سوال از شما بکنم، وقتی به سلامتی از این کار مهم فارغ شدیم ماحصل کارمان به درد کجا می خورد؟» (پیشین)
من پیش از آن که به سوال شاملو جوابی داده باشم لازم می دانم به این نکته اشارتی کنم که، بله ما به آن چه شاملو فکر نکرده بود فکر کردیم و کم یا بیش به همان تقسیم بندی مبتنی بر چهار یا پنج دوره رسیدیم. کما این که معتقدیم بعضی از این ادوار را می توان در عرض هم بخش بندی کرد. برای نمونه دوره ی چهارم (۱٣۴٨ ۱٣۴٣) می تواند به دو بخش مجزا تفکیک شود. یکی عاشقانه ها که با آیدا در آینه و آیدا: درخت و خنجر و خاطره شکل بسته است و دیگری تمرین برای ورود به عرصه ی دشوار دفاع از جنگ چریکی علیه رژیم شاه و رسیدن به آزادی که با دفتر ققنوس در باران (۱٣۴۵ ۱٣۴۴) آغاز شده، در مرثیه های خاک (۱٣۴٨ ۱٣۴۵) و شکفتن درمه (۱٣۴۹ ۱٣۴٨) به فرم مطلوب رسیده، در ابراهیم در آتش (۱٣۵۲ ۱٣۴۹) تکمیل شده و سرانجام در شعر ضیافت از دفتر دشنه در دیس (۱٣۵۶ ۱٣۵۰) به ذروه ی تکامل قد کشیده است.
اما این که شاملو پرسیده چنین تحلیل به اصطلاح ادواری از شعر او به چه کار می آید، گمان کنم پاسخ اَش را هم در این دفتر و هم در کتاب "همسایه گان درد" داده ام و در یک سطر تکرار می کنم. آن جا که مورخان از گفتن حقایق اجتماعی باز می مانند، شاعران صادق سخن آغاز می کنند. چنان که وقتی رشیدالدین فضل الله و حمدالله مستوفی و شرف الدین علی یزدی و محمود کتبی از گزارش خون ریزی های مغول بازماندند، شاعر فرزانه یی همچون حافظ یا طناز فرهیخته یی مانند عبید وارد گود شدند.
به نظر من با شعر شاملو می توان نبض تاریخ اجتماعی معاصر را گرفت. کما این که شعر شاملو میزان الحراره ی مناسبی برای اندازه گیری تب و لرزهایی است که به طور مستمر تن و جان جامعه ی ایران را آزرده است. از چنین منظر ی پرونده ی دوره ی پنجم را می گشاییم.

حاکمیت مشی و تفکر مبارزه ی مسلحانه
هرقدر به سال های پایانی دهه ی چهل (اوایل سال۱٣۵۰) نزدیک می شویم هم سلطنت پهلوی و شخص شاه را بی پروا و گستاخ تر می بینیم و هم بورژوازی وابسته ی ایران را حق به جانب و مطمئن به نیروهای سرکوب گر خویش. شاه توانسته بود با کومک ایالات متحد جنبش گسترده ی آزادی خواهانه ی ملت ایران در سال ۱٣٣۲ را یک سره شکست دهد. نیروهای امنیتی شاه موفق شده بودند رهبران حزب توده را به سرعت برق و باد فرار دهند و دست گیرشده گان را تیرباران کنند، یا به انفعال کشند. شاه توانسته بود در عرض ۱٨ سال (از ۱٣٣۲ تا۱٣۵۰) نه فقط تشکیلات جبهه ی ملی را به تلاشی فرو کشد و رهبران آن را به زندان و تبعید و تسلیم بکشد، بل که موفق شده بود قیام روحانیان در سال ۱٣۴۲ را نیز به شدیدترین شکل ممکن سرکوب کند. در این مدت ساواک بر اساس الگوی موساد و سیا تشکیل شده بود و پهلوی دوم از طریق انقلاب کذایی شاه و ملت به سیر انکشاف بورژوازی ایران سرعت بخشیده و مقبول امپریالیسم آمریکا و سرمایه داری جهانی افتاده بود. شاه مدعی بود کشور در آستانه ی عبور از "تمدن بزرگ" قرار گرفته است. شاه به پشتوانه ی زرادخانه ی پیشرفته ی معادله و معامله شده با نفت، سودای پنجمین قدرت نظامی جهان را در سر می پروراند و سرمست از غرور قدرت همچون "فرزانه در خیال خودی" و مانند "شغالی گر"، "ماه بلند" را دشنام می گفت. پیران این شغال (مشاوران شاه امثال احسان نراقی و...) شاید برای رهایی او از بیماری، دشنام گفتن به ماه بلند را که به اعتبار حاکمیت در شب روشنایی اندکی دارد تجویز کرده بودند. (ص:۷۱۵) شاه به واسطه ی سرکوب همه ی جنبش های مسالمت آمیزِ سیاسی و مدنی و سلطه ی اختناق توتالیتری کشور را به "جزیره ی آرامش" تشبیه می کرد. این عبارت سیاه قبلاً از زبان رئیس جمهوری آمریکا نیز شنیده شده بود. اعضای کابینه ی جانسون در تحلیل های خود، ایران را "به جزیره ی ثبات و آرامش در خاورمیانه" تشبیه می کردند و چنین می نمودند که شاه چنان بر اوضاع مسلط است که هیچ عامل داخلی و قدرت خارجی در منطقه قادر به تهدید موقعیت او نیست.۶
در چنان شرایطی جوانان رادیکال بُریده از جبهه ی ملی و بی اعتماد به لیبرالیسم نهضت آزادی به تدریج محفل های مبارزاتی تشکیل می دهند و هر چند منابع مطالعاتی مفید و کافی در اختیار ندارند، اما به اعتبار همان افق محدود دانش و بینش خود در نهایت به این نتیجه می رسند که برای ساقط کردن شاه و برچیدن بساط سرمایه داری تنها راه موجود و ممکن جنگ چریکی و مبارزه ی مسلحانه است. ایده ئولوگ های گروه چپ را افرادی همچون مسعود احمدزاده، بیژن جزنی، امیر پرویز پویان و حمید مومنی تشکیل می دهند که راه کارهای برون رفتن از وضع موجود را در "جنگ مسلحانه هم استراتژی هم تاکتیک"۷ جست وجو می کنند. چپ های جوان ایران، ناامید از تجربه ی ناکام حزب توده که وقیحانه در تائید اصلاحات ارضیِ شاه شعار داده بود و بی کمترین امیدی به اردوگاه کمونیسم بورژوایی که در کمند رویزیونیسم خروشچفیِ راه رشد غیر سرمایه داری، دولت بورژوایی شاه را تائید می کرد تمام سودای خود را در سویدای جنگ های چریکی یافته و به تأسی از نظریه ی لین پیائو به این جمع بندی قطعی رسیده بودند که از طریق الگویی مشابه آن چه در چین و کوبا اتفاق افتاده بود، می توانند به حیات سرمایه داری وابسته ی شاه خاتمه بخشند. دست کم این بود که رهبران فدائی بر این باور بود که آتش مسلسل های شان" این خفته ی چند " را بیدار و هوشیار خواهد کرد.
به نظر می رسد بخشی از اندیشه ی شعری و ادبی که در سال های ۱٣۴۵ به بعد در ایران به وجود آمد، تحت تاثیر انقلاب چریکی کوبا شکل بسته و شاملو را هم به دنبال خود کشیده باشد. در این دوران شعر و ادبیات از رآلیسم سوسیالیستی (استالینیستی) فاصله گرفته٨ و به تفکر چپ چه گوارایی نزدیک شده است.
«در ایران پس از درگذشت استالین و اضمحلال بینش تک گویی۹ تغییراتی به وجود آمد. نماد این تحول را در نهادها و تشکیلات سیاسی وقت نیز می توان دید. حزب توده با تحولات سیاسی شوروی ارتباط داشت. زیرا تا زمانی که چپ وابسته به تفکر تک حزبی و گفتمان مرگ بار" هر که با ما نیست از ما نیست" [... بر ماست] استالین در صحنه حضور داشت در ایران هم تنها نهاد چپ گرا حزب توده بود که البته یک چند در ناحیه ی شمال غربی و غرب کشور ظاهراً شعبه هایی داشت با نام های متفاوت. اما پس از سقوط آن شعار موجبات و مقدمات شکل گیری تاسیسات چپی دیگر و مستقل از شوروی فراهم شد. البته مجموعه ی این تغییرات و تحولات یک شبه صورت نگرفت. سایه ی آن رآلیسم [شبه] سوسیالیستی که مدت ها بر گفتمان سیاسی ما سایه افکنده بود در شعر و نثر و تئاتر و سینمای چپ اثرات اَش دیده می شد. انگشت گذاشتن بر مسائلی که نه درک اَش زیاد دشوار بود و نه طرح اَش، مسائلی مانند فقر و شکاف طبقاتی و حاشیه نشینی و محرومیت [ظاهراً] چندان مخالفتی نداشت. در حقیقت عالم اقتصاد اگر با سیاست نمی آمیخت عالم کم خطری بود و در عین حال هم خاطر چپی ها را ارضا می کرد و هم مخاطبان خاص خود را می یافت و البته "اردوگاه سوسیالیسم" را نیز خشنود می کرد. به ویژه که آشکار و پنهان غرب (سرمایه داری لیبرال) را عامل نقصان ها و کاستی های اقتصادی معرفی می نمود. شکی نیست که این خط فکری به غنای گفتمان سیاسی ایران بسیار کومک کرده است. ادبیات معترض ما بیشتر از این چشمه نوشیده است. با ظهور ارنستو چه گوارا و فیدل کاسترو و طرح نبرد مسلحانه، گفتمان سوسیالیستی شکل تازه یی به خود گرفت. از این زمان دو صدای متفاوت اما هم سو و هم هدف از درون "جهان سوم" بلند شد. در آمریکای لاتین صدای چه گوارا و در آفریقا صدای فرانتس فانون تنین انداخته بود. هر دو صدا در حقیقت پژواک "دوزخیان روی زمین" بودند.
در آغاز دهه ی هفتاد میلادی و پنجاه شمسی از درون "جهان سوم" صداهای مختلفی به گوش می رسید که وجه مشترک شان اعتراض بود و به کارگیری گفتمان معترض و ادبیات استقامت، عدالت، برابری و برخورداری از حقوق برابر، کار، مسکن، آزادی، بازیابی خویشتن۱۰، غیری اَت و اعتقاد به نوعی ثنوی اَت سیاسی و بینش مانوی در همه جا پیش آهنگ و پیش قراول کاروان معترضان با کم وبیش تفاوت هایی با رآلیسم سوسیالیستی بود، که البته [در مواردی] به خود رنگ جهان سومی و نشان چه گوارایی زده بود. اندیشه ی مانوی و غیری اَت و غرب زده گی۱۱ و حتا بازگشت به خویش به عبارتی آن روی دیگر سکه ی رآلیسم سوسیالیستی بود... در ایران از آغاز سال های پنجاه خطوط مشترک گفتمان معترض پر رنگ تر شد. طیف های مختلف چپ و راست و مذهبی و غیر مذهبی آگاهانه و ناآگاهانه برخواسته های مشترکی انگشت می گذاشتند که کم وبیش حوزه یی جهانی داشت. یعنی همان مساله ی غرب ستیزی، غیری اَت، نقد غرب و رها کردن نقاط ضعف شرق۱۲ و اساساً نپرداختن به آن و توسل به تئوری توطئه۱٣ و دشمن ستیزی و بیگانه ترسی. تجلی عملی این گفتمان در ابتدای سال های موردنظر تاسیس سازمان مجاهدین خلق ایران بود که سازمانی چریکی بود. برجسته ترین ویژه گی نگرش [هسته ی اولیه و بنیان گذاران سازمان] مجاهدین علاوه بر طرد امپریالیسم و دیکتاتوری که بدنه ی اصلی برنامه ی همه ی گروه بندی های انقلابی است در واقع عبارت بود از حملات مداوم به نهاد مالکیت خصوصی به عنوان ریشه ی اصلی همه ی شرور اجتماعی و تاکید پیگیرانه بر مبارزه ی طبقاتی۱۴ به عنوان روندی همیشه گی در تاریخ. (حمید عنایت، ۱٣۶۵، ص:۲۶۶) تصور این که بخش عمده یی از این گفتمان در شعر و ادبیات سیاسی علیه وقایع اتفاقیه ی سال های پس از کودتای ٣۲ شکل بسته بود چندان دشوار نیست. نقش مستقیم غرب به ویژه ایالات متحده ی آمریکا – در شکست جنبش آزادی خواهانه ی مردم ایران از عوامل اصلی همدلی روشن فکران ایرانی معترض اعم از چپ و راست در مخالفت با غرب شد. کما این که دخالت های آشکار دولت انگلیس در به قدرت رسیدن و خلع ید رضاشاه این توهم را در مردم ایران دامن زده بود که سرنخ همه ی حوادث را در لندن باید پیدا کرد. همگرایی روشن فکران چپ و راست و مذهبی و غیر مذهبی بلافاصله پس از کودتا ایجاد نشد بل دو دهه بعد یعنی در سال ۱٣۵۰ به بعد نضج گرفت. نکوهش غرب به ویژه آمریکا که به طور علنی از دیکتاتوری شاه حمایت می کرد به گفتمان سیاسی ایران نوعی صبغه ی شرقی می بخشید و اگر شاه در ناآرامی های دانشجویی دهه ی پنجاه به نقش روس ها اشاره می کرد، ارتباط اَش را در همین مساله می دید. (اسدالله علم ۱٣۷۱، صص:۵۴۲ ۴۹۶) هر چند در گفتمان مذهبی معارض [روحانیان] سوسیالیسم به طور کلی نفی می شد اما در میان روشن فکران معترض اعم از لیبرال۱۵ و رادیکال بلوک شرق به طور عام مورد تائید بود. آن چه گفتمان ایرانی را به نوعی جانب داری از شرق کشانید، کارنامه ی مثبت شوروی (سابق) نبود بل که بیشتر کارنامه ی منفی غرب و نیز نقش گرم و گیرای مدافعان دوزخیان روی زمین بود که تنینی روح بخش و دل نواز در گوش مردم جهان سوم داشت. در واقع آن رازی که مارکس در درون طبقه ی کارگر می جست آن روز در درون مردم جهان سوم وجود داشت. از این روی به گفته ی فانون "ملت های استعمار شده هر یک از نهضت ها و انقلاباتی که ستم دیده گان به وجود آورده و به ثمر رسانیده اند در حکم نهضت ها و انقلابات خود تلقی کرده اند." (فرانتس فانون، ۱٣۵۶، ص:۱۶۱) ادبیات معترض در بسیاری از کشورها کوشیده است "جهان سوم" را قربانی شکنجه و مظلوم و مقهور امپریالیسم غرب معرفی کند. ادبیات معترض ایران و سازمان های چریکی متولد شده در سال های ۱٣۴٨ به بعد تقریباً بی کم و کاست همان چیزی را می گفتند ک پابلو نرودا در شیلی می گفت یا کسانی مثل ریورا، فرید خالو و سیکیروس در مکزیک ترسیم می کردند و به تصویر می کشیدند.»۱۶
(نیز بنگرید به: اوکتایو پاز،۱٣۷۶، ص:۱۲۷)
گرته برداری شعر و ادبیات چپ و معترض ایران از گفتمان فرهنگی حاکم بر کوبا و جاری در سرزمین های آمریکای لاتین و آفریقا (الجزایر) در شرایطی صورت می گرفت که ساختارهای اجتماعی ایران اصولاً با این کشورها چندان هم ساز و مشابه نبود. شکست جنبش سیاهکل، که تحت تاثیر مستقیم انقلاب کوبا شکل بسته بود، و بی نتیجه ماندن مبارزات خونبار سازمان های چریکی – که با جان و دل علیه رژیم شاه می جنگیدند – موید نظر پیش گفته است. کمتر از ۵ سال پس از شکل بندی هسته ی اولیه دو سازمان عمده ی چریکی تمام کادرها و اعضای مرکزیت آنان در نبردی نابرابر وبی آن که از سوی مردم حمایت شوند، توسط ماموران ساواک در جریان جنگ های خیابانی کشته شدند و یا پس از اسارت (بیژن جزنی، مسعود احمدزاده، محمد حنیف نژاد، سعید محسن و...) در زندان شکنجه و تیرباران گردیدند. در اواخر سال ۵٣ و ۵۴ تحقیقاً ساواک توانسته بود از جریان سخت مبارزه ی خیابانی با چریک ها پیروزمند خارج شود و غالب خانه های تیمی را شناسایی و منهدم کند. تعدادی از کادرهای نسبتاً بالای سازمان مجاهدین خلق نیز که به هر حال از تیرباران گریخته و به زندان های طولانی محکوم شده بودند، در همان سال ها دچار اختلافات نظری عمیق و به تبع آن انشقاق گردیدند. گروه تحت رهبری تقی شهرام و حسین احمدی روحانی به سوسیالیسم سه جهانی گرویدند و بدتر از همه این تعارضات فکری به تسویه حساب ها و تصفیه های خونین سازمانی در بیرون زندان کشیده شد و امثال مجید شریف واقفی و مرتضا صمدیه لباف به قتل رسیدند. در نهایت و اگرچه از نتیجه ی آن همه دلاوری و جان فشانی حماسی تاثیر مستقیمی بر سازمان دهی طبقه ی کارگر و تشدید مبارزه ی طبقاتی زحمت کشان علیه شاه حاصل نگردید اما با این همه شعر و ادبیات فارسی گونه ی جدیدی را آزمود که می توان از آن به شعر چریکی و حماسی تعبیر کرد.
در سراسر شعر مبارز سال های۵۰ به بعد و پیش از ارزیابی خاستگاه شعر چریکی حماسی و به منظور تشخیص جایگاه فرهنگی شعر و اندیشه ی احمد شاملو نخست باید به دو شاخه ی مشخص از این گونه ی شعری اشاره کرد. یکی شاخه ی شعر اجتماعی است که هم از ذات و جوهر شعر ناب عدول نکرده و هم به مبارزه ی چریکی چشم دوخته و حوادث خونینِ این برهه را به شکلی رازواره و هنرمندانه پرورده و از تیغ سانسور نیز گریخته است. نماینده ی یکه و یگانه ی این نوع شعر بدون تردید احمد شاملوست و نمونه های درخشان چنین شعری در دو دفتر ابراهیم در آتش و دشنه در دیس آمده است. دیگری شاخه ی شعر ـ شعار است که مایه ی هنری شعر را لاجرم فدای پایه ی عمل گرایی مبارزه ی سیاسی ساخته و از موقعیت پنهان شاعر ـ روشن فکر بیرون زده و در ضد موقعیت آشکار شاعرـ چریک نشسته است. خسرو گلسرخی و سعید سلطانپور مصادیق بارز این گونه ی ادبی هستند که به دلیل همان عمل گرایی چریکی از یک طرف و فقدان تسلط لازم به مبانی زیبائی شناسی شعر به سمت شعر ـ شعار می گروند. در حد فاصل این دو گونه ی شعری می توان طیف دیگری را نیز نشان داد که جهت گیری فکری شان به طور مشخص متمایل به همین جریان علنی شعر چریکی است. نعمت میرزازاده، سعید یوسف، علی میرفطروس و... در این چارچوب قرار می گیرند و شاعرانی همچون اخوان ثالث، فروغ، آزاد، کسرایی، شفیعی کدکنی، اسماعیل خویی، حمید مصدق، منوچهر آتشی، محمدعلی سپانلو و... کمی دورتر از طیف شعر ـ شعار می کوشند به صبغه ی زیبایی شناختی شعر خود غنای بیش تری ببخشند و در مواردی نیز موفق هستند. این گروه در جمع بندی نهایی می توانند با استفاده از نمادهایی همچون شب که البته در شعر نیما و شاملو فراوان هست شقایق، خون، ستاره، گلوله، آتش، رگبار و حتا واژه ی شهید، و به شیوه ی شعرهای مستقیم به نیازهای فوری جامعه و خواننده ی عاصی پاسخ دهند و بدون آن که ذهن مخاطب را به تامل یا تفکری عمیق برانگیزد پیام خود را در جیب او بگذارند و بروند. روندی ناگزیر و البته ضروری که به ترزی نجیبانه به آرمان های مبارزه ی زحمت کشان وفادار است. مجموعه شعرهایی نظیر "نبض وطن ام را می گیرم" (سپانلو) "سحوری" (میرزازاده) "در کوچه باغ های نیشابور" (شفیعی) "سرزمین ممنوع" (نوری علا) "ظل الله" (براهنی) "صدای همیشه" (اوجی) " کشتارگاه" (سلطانپور) "به سرخی آتش" (کسرایی) "دامون" (گلسرخی) "ما بوده گان" (خویی) و... هر کدام در برگیرنده ی شعرهایی هستند که نه فقط لحن خطابی دارند، بل که وجه سیاسی شان نیز به مراتب سنگین تر از ظرفیت های صوری و بیان هنری آن هاست. مهم ترین ویژه گی شعر مبارز این برهه (از سیاهکل تا بهمن ۵۷) پیوندی ست که میان روشن فکر از یک سو و چریک از سوی دیگر بر محور جنگ مسلحانه برقرار شده است. تفاوتی که در دو یا سه نوع چنین شعری مشاهده می شود، فقط در کفه ی سنگین یکی از دو طرفِ تئوری ـ عمل یا همان روشن فکر ـ چریک یا شعر ـ شعار یا هنر ـ سیاست است. در بحث از تئوری این نکته قطعی ست که شاعر ابراهیم در آتش و دشنه در دیس نیز همان آرمانی را پی می گیرد که مسعود احمدزاده در جز وه ی "جنگ مسلحانه هم استراتژی هم تاکتیک" گفته یا امیر پرویز پویان در جزوه ی دیگری تحت عنوان "ضرورت مبارزه ی مسلحانه و رد تئوری بقا" نوشته بود. به عبارت دیگر شاملوی شاعر نیز در همان ضد موقعیتی ایستاده که امثال حنیف نژاد، سعید محسن، رضایی ها (مجاهدین)، احمد زیبرم و حمید اشرف (فدائیان) صف کشیده بودند. با این تفاوت که شاملو با شعر خود تمام رژیم و سرمایه داری شاه را هدف گرفته است اما مبارزان یاد شده با مسلسل خود نیروهای امنیتی ساواک را نشانه رفته اند. البته باز هم با این تفاوت که شاعر خود و امثال خود را به سبب "بی چرا زنده بودن" مذمت می کند و از آنان که "با چرا" (آگاهی) به استقبال مرگ رفته اند ستایش به عمل می آورد. به این مفهوم شاملو سمپات جنبش رادیکال فدایی هم بوده است:
« این چنین سرخ و لوند
بر خاربوته ی خون
شکفتن
وین چنین گردن فراز
بر تازیانه زار تحقیر
گذشتن
و راه را تا غایت نفرت
بریدن !
آه، از که سخن می گویم ؟
ما بی چرا زنده گان ایم
آنان به چرا مرگ خودآگاهان اَند.» (ص:۷٨٨)
چنان که پیداست در تکه شعر پیش نوشته – که در اعدام خسرو گلسرخی شکل بسته است نه فقط شاملو نیز بر مسیر شاعران گونه ی دوم (روشن فکر ـ چریک) گام نهاده بل که استفاده از واژه هایی همچون زخم، شعله، سرخ و خون ادبیات شعر او را مستقیم ساخته است. هر چند این شعر در اوج پخته گی شاملو سروده شده اما صراحت و آشکاره گی و وصف و ستایش، زبان او را تا حد شعر خطابی تقلیل داده است. چنین بیانی در شعرهای "گفتی که باد مرده ست" و "خطابه ی تدفین" از دفتر دشنه در دیس نیز به وضوح دیدنی ست و معلوم است که این شعرها با تمام ارج مندی اجتماعی و سیاسی شان و با وجود بسیاری از تصاویر بکر شاعرانه و برش های زیبای هنرمندانه قابل قیاس با شعر بلند ضیافت از همین دفتر نیستند.
در واقع شاملو نیز در پاره یی مواقع مانند همه ی شاعران متعهد این دوران و حاضرانِ در این میدان از خیابان ظریف عصیان و اعتراض هنری نقبی به سوی جاده های پهن عمل گرایانه یی زده است که مبارزان با شلیک های مسلسل ها می کوشیدند به وسعت عرض آن به منظور ورود مردم به عرصه ی ستیز و ستیهنده گی با رژیم شاه بیافزایند. هر چند شاملو در مجموعه ی "ترانه های کوچک غربت" (از ۱٣۵۶ تا ۱٣۵۹) به لحاظ بهره مندی از نوعی آزادی بیان نمادهای مستقیمی همچون چیتگر۱۷ و دیلمان۱٨ را به درون شعر خود راه داده و فی المثل سروده است:

« ... بگذار
بر زمین خود بایستم
بر خاکی از براده ی الماس و رعشه ی درد
بگذار سرزمین اَم را
زیر پای خود احساس کنم
و صدای رویش خود را بشنوم:
رُپ رُپه ی طبل های خون را
در چیتگر
و نعره ی ببرهای عاشق را
در دیلمان... » (ص:٨۱۰)
با این همه در دفترهای ابراهیم در آتش و دشنه در دیس نیز پی بردن به چنین اشارات و کنایات مستقیم و آشکاره یی که از رمزواره گی شعر می کاهد کم نیست. شاعری که بعدها به صراحت خود را "هم دست توده" (دفتر مدایح بی صله، ص:٨۵۰) معرفی کرد، در ٨ بهمن ۱٣۵٣ "کبر کثیف کوه غلط" را به کار گرفت تا از زنده گانی سخن بگوید که با زنده گی شان از مرده گان شرم ساری کشیده اند. (ص:۷۷۷) غافلان را هم سازانی خواند که همچون سایه سانان در مرزهای آفتاب هستی احتیاط را در وجود مرده ی خود به هیأت زنده گان تجربه می کنند. در وصف و ستایش مبارزان سروده:
« ... وینان
دل به دریا افگنان اند
به پای دارنده ی آتش ها
زنده گانی
دوشادوش مرگ
پیشاپیش مرگ
هماره زنده از آن سپس که با مرگ
و همواره بدان نام
که زیسته بودند،
که تباهی
از درگاه بلندِ خاطره شان
شرم سار و سرافکنده می گذرد.
کاشفان چشمه
کاشفان فروتن شوکران
جوینده گان شادی
در مجری آتش فشان ها
شعبده بازان لبخند
در شب کلاه درد
با جا پایی ژرف تر از شادی
در گذرگاه پرنده گان.

در برابر تندر می ایستند
خانه را روشن می کنند
و می میرند.» (صص:۷٨۶ ۷٨۵)
چنان که از واژه به واژه ی شعر پیداست، پیام شاعر با صدایی بلند و سریع به خواننده منتقل می شود. اما همه ی آن چه بر ارزش شعری و زیبایی شناسی این شعر و سایر شعرهای دو دفتر دوران مورد بررسی می افزاید و این ها را به مراتب فراتر از شعرهای سایر شاعران چریکی سرا قرار می دهد، تصاویر ما بعدی است که به ترزی سخت بکر و هنرمندانه به متن شعر راه یافته است و آن را از شعر شعاری، عمل زده و مستقیم به شعری که فهم را چندان به تاخیر می اندازد که با هر بار مطالعه لذتی مضاعف به خواننده دست می دهد، اعتلا می بخشد. "کاشفان چشمه" "کاشفان فروتن شوکران" "جوینده گان شادی" "مجری آتش فشان" "شعبده بازان لبخند" "شب کلاه درد" و "جاپایی ژرف تر از شادی در گذرگاه پرنده گان" همه و همه در تاریخ شعر فارسی بی مانندند و نخستین بار است که چنین بُرِش های باکره یی از تلفیق انسان و طبیعت صحنه هایی را می آفریند که تنها آن زمان که خلق می شوند، خلق شده اند و پیش از آن وجود نداشته اند. خواننده برای غرق شدن در لذتی شعف انگیز می تواند بارها در ذهن خود ژرفای جاپایی را اندازه بگیرد که شعبده بازان لبخند در گذرگاه پرنده گان به وجود آورده اند و باز هم تا ابد این جاپا را برانداز کند و هر دفعه به درکی تازه برسد. ویژه گی بی مانند شعر شاملو – حتا در اوج مبارزه ی روشن فکری چریکی که آن را از همه ی شعرهای این دوران ممتاز جلوه می دهد، در همین تمثیل هایی است که نه تشبیه نه کنایه نه استعاره و نه اغراق محض است. شعر ناب است و بس. چنین شعری وسیله ی تبلیغ و تهییج نیست و کمترین وجه مشترکی با زیبائی شناختی بیرونی رمانتیسیسم و اهداف آرمان گرایانه ندارد. خواننده ناگزیر است برای همراه شدن با مفهومی که شاعر درک اَش را به اعماق ذهن برده، و فهم سوژه را ما بَعدی کرده و دریافت اَش را در هر خوانشی به تاخیر انداخته است، تامل کند. باز هم تامل کند. چنان که وقتی پل الوار می گوید: "زخمی بر او بزن/ عمیق تر از انزوا" خواننده باید برای درک عمق زخمی که عمیق تر از انزواست همان زحمتی را بر جان خود هموار سازد که لاجرم ضروری است برای فهم "جاپایی ژرف تر از شادی" به این در و آن در بکوبد. این جا دیگر خرد احساساتی به فهم اندیشه ی موردنظر یاری نمی رساند و هیچ ابزار پیدایی برای انتقال به آموزش سریع از مسیر خوانش یکی دوباره در ذهن رس نیست. چه برسد به دست رس. در واقع شاملو به اعتبار تسلط بی مانند بر زبان و واژه گان فارسی در شعر چریکی خود چند آموزه ی مهم را فرا روی شاعران قرار می دهد.
الف. شاملو نه فقط زیبایی را فدای مضمون و پیام شعر نمی کند، بل که فرم و موسیقی شعر را نیز متناسب با ضرب آهنگ دوران مبارزه ارتقا می دهد.
ب. خلاقیت شاملو نه تنها سبب جاودانه گی شعرهای دوره یی خاص و تعمیم آن ها برای همیشه می شود، بل که او به جای آن که اعتبار و ارج شعر اَش را از مبارزان راه آزادی بگیرد، آنان را با تمام دلاوری شان در شعر خود ابدی می سازد. به واقع چریک است که در شاعر ذوب می گردد و به بخشی از یک شعر حماسی تبدیل می شود. حال آن در شعرـ شعارهای این دوره که به تولید انبوه رسیده است این شاعر است که به سوی چریک می رود و با او در عملیاتی مشترک می ستیزد و سرانجام در گوشه یی از مبارزه آرام می گیرد.
پ. شاملو از طریق سیطره ی کامل بر زبان و بیان، درک شعر را چندان به تعویق می افکند که از حالت روزنامه یی و زمان شمول خارج شود و در چارچوب شعری جهان شمول قرار گیرد و این امکان را فراهم می کند که در هر خوانش تازه یی لحظه ها و همیشه های دیگر به بار بنشیند.
ت. ارج بزرگ زبان شعر سیاسی اجتماعی شاملو در این است که به واسطه ی کشف های زبان شناختی خود از ذخایر غنی زبان مردم برای بیان شعر خود سود جسته و علاوه بر تمام این ها یافته های نیما را در کنار گنجینه های کهن متون و آثار گسترده ی ادبیات کلاسیک به استخدام ساختار ویژه ی شعر خود در آورده است. از طرف دیگر شاملو موفق شده ترکیب هجایی زبان را در بیان شعری خود حل کند و به فرم موسیقایی متناسبی با وقایع اتفاقیه دست یابد. شناخت کافی شاملو از موسیقی سمفونیک و معتاد شدن گوش او به این موسیقی، همه ی دست انداز هایی که ممکن بوده است، شاملو را در روند عبور از شعر کلاسیک و فراتر رفتن از قالب های نیما به پرتگاه امثال احمدرضا احمدی و بیژن جلالی بکشد، پر کرده است.
ث. خصلت شاخص دیگری که در شعرهای این دوره ی شاملو می توان سراغ گرفت، غیر ایده ئولوژیک بودن آن هاست. در این برهه شاملو هم از احمد زیبرم چپ ستایش کرده و هم از شهادت مهدی رضایی مذهبی اندوه گین شده است. به عبارت دیگر شعر مبارز شاملو در یکی از ادوار تار و پرادبار حاکمیت دیکتاتوری بر این کشور هرگز مرعوب و مغلوب ایده ئولوژی نشده و مانند جان درخشان شاملو به آزادی وفادار مانده است. شاید تجربیات شاملوی فاشیسم زده ی کمونیسم بورژوایی گَزیده برای در امان ماندن از سراب ایده ئولوژی در سال های جنگ چریکی به داد شاملوی آزادی خواه رسیده است. چنان که او بعد از تحولات بهمن ۵۷ نیز که کم وبیش همه ی شاعران و روشن فکران به زیر علم و کُتل یکی از سازمان های ایده ئولوژیک رفته بودند و به نفع این یا آن فرقه ی سیاسی خاص سینه می زدند هرگز دعوت جانب دارانه ی یک تشکل خاص سیاسی را نپذیرفت و به ناحق از سوی این و آن و به دلیل عضو "حزب" نبودن مورد سرزنش کودکانه و ناشیانه قرار گرفت و ناجوان مردانه تا حد محمدعلی فردین و نادرپور تقلیل یافت...!
این بحث را ادامه خواهیم داد.


محمد قراگوزلو
QhQ.mm۲۲@yahoo.com

پی نوشت ها:

۱. شاملو: « ... اصولاً من عادت به این جور شعر نوشتن ندارم و تقریباً هر شعری را که با طرح و نقشه ی قبلی دست گرفتم نیمه کاره رها کردم. این جور شعرها تصنعی به نظرم می آید و راضی اَم نمی کند...» (روزنامه ی بامداد،۲۰/۵/۱٣۵٨)

۲. شاملو: « ... شعر فرزند اقتضاست... و مقصودم از اقتضا دقیقاً همان چیزی است که مایاکوفسکی آن را "سفارش اجتماعی" می خواند و می گفت: "شاعر باید برای نوشتن شعراَش از اجتماع سفارش قبول کند."» (پیشین)

٣. معلوم است که شاملو مفهوم علمی طبقه را مخدوش کرده و آن را با قشر درآمیخته و به کُنه سوال پی نبرده است. دست کم این است که گمان می کنم پرسش گر نتوانسته شاملو را نسبت به این مساله توجیه کند که شعر او مستقیم و غیر مستقیم از تحولات اجتماعی عصر خود تاثیر پذیرفته و این تاثیر را به صور مختلف منعکس کرده است. شاملو هم بی توجه به این مساله حرف خودش را زده است. همان حرفی که همیشه می زد: هنر مردمی در موسیقی یعنی رنگ بابا کرم و در سینما یعنی گنج قارون...! در حالی که این بحث نباید پیرامون هنر پوپولیستی ادامه پیدا می کرد تا شاملو مجبور می شد بگوید بله از مرگ مرتضا کیوان، از شکنجه شدن وارتان، از قتل آبایی، از کودتای ۲٨ مرداد، از جنبش فدایی متاثر شده و درهای شعراَش را به روی این تاثر باز کرده است.

۴. بغض شاملو نسبت به استالین و حزب توده قابل فهم است. دلایل این دشمنی را در بخش دوم همین فصل گفته ایم اما مساله این است که شاملو برای زدن پنبه ی حزب توده بخش مهمی از واقعیت اجتماعی خود را هم آش و لاش می کند.

۵. این همان شیوه و شگردی است که شاملو خود نیز در شعراَش به ترزی استادانه به کار بسته است. شاملو با تسلط شگفت انگیزی که به فرهنگ کوچه داشت توانست لغاتی مانند "جخ" را وارد شعراَش کند و فرهنگ شعری ویژه یی بسازد.

۶. باری روبین در کتاب "جنگ قدرت ها در ایران" (ص:۱۰۱ به بعد) برگردان محمد مشرقی از این موضوع سخن گفته است.

۷. نام جزوه یی است نوشته ی مسعود احمدزاده. جزوه ی امیر پرویز پویان تحت عنوان "ضرورت مبارزه ی مسلحانه و رد تئوری بقا" نیز در همین راستا نوشته شده است.

٨. درباره ی تاثیر رآلیسم سوسیالیستی بر شعر و ادبیات ایران بنگرید به مقدمه ی مبسوط "همسایه گان درد" از ص:۴۵ به بعد.

۹. بی تردید منظور من از روایت این داوری، مترقی دانستن تحولات سیاسی اجتماعی فرهنگی پس از مرگ استالین در اتحاد جماهیر شوروی (سابق) نیست. فقط می توان گفت، بعد از سقوط استالینیسم، گونه ی ویژه یی از توتالیتریسم که سلطه ی امنیتی و فرهنگی خود را از طریق بریا و ژدانف حاکم کرده بود، کم رنگ شد و جای خود را به طیف دیگری داد که هر چند ریشه در همان تفکر داشت اما در سلیقه و عملکرد متفاوت بود. این شبه تحول به معنای ظهور جامعه یی دموکراتیک و بازگشت به دموکراسی کارگری و سوسیالیستی در شوروی اوائل انقلاب اکتبر نیست. آغاز شکل بندی نطفه ی بازار آزاد است.

۱۰. در این دوران طیف مذهبی که جلال آل احمد و علی شریعتی تحت تاثیر اندیشه های بنیادگرایانه ی سید قطب و جمال الدین اسدآبادی و اقبال لاهوری آن را نماینده گی می کردند شعار "بازگشت به اصالت خویشتن" را به میان کشیدند و این شعار به واقع نوعی اندیشه ی سنت گرای متمایل به سلفی گری و تقابل با شبه تجددی بود که رژیم شاه به دستور سرمایه داری غرب بر جامعه ی ایران حاکم ساخته بود.
ترکیب کانون نویسنده گان ایران ( شاملو کنار آل احمد و در عین حال اعتمادزاده ) موید یک واقعیت تاریخی است:" همه با هم علیه شاه!" شاملو بعدها در یک مصاحبه گفت که اگر آل احمد با همان تفکر زنده می ماند بعد از انقلاب کارشان به دعوا می کشید. نیازی به محکمه نیست .خروش شاملو از موضع ترقی خواهانه در ماجرای اخراج طیف توده یی و جنبشی از کانون نویسنده گان در اوال انقلاب به ترین سند این مدعای شاملوست.

۱۱. "غرب زده گی" اصطلاحی است که احمد فردید – تئوریسین اندیشه ی راست فاشیستی هایدگری در ایران – تولید کرد و جلال آل احمد آن را گرفت و بدون آگاهی و شناخت حداقلی از مبانی علمی و معرفت شناسی موضوع تبدیل به کتابی آشفته کرد. در واقع اصطلاحی که فردید تولید کرده بود، توسط آل احمد وارد ادبیات سیاسی ایران شد. هر چند فردید بارها به تاکید گفته بود که: "این مزخرفات آل احمد ربطی به نظر یه ی غرب زده گی من ندارد" در این زمینه بنگرید به مقدمه ی کتاب:
قراگوزلو. محمد (۱٣٨۷) درآمدی به اگزیستانسیالیسم و حکمت متعالیه، تهران: قصیده سرا

۱۲. در این دوره حتا از روشن فکران جدا شده از حزب توده کمتر موضع مشخص علیه اتحاد شوروی مشاهده می شود. در اروپا اگرچه روشن فکرانی همچون سیلونه و کامو به مرزبندی آشکار با فرهنگ ژدانفی رسیده بودند. و امثال سوئیزی و بتلهایم از سوسیالیسم عرفانی و غیر کارگری سخن می گفتند، اما در ایران هنوز فی المثل از ارانی مطلبی علیه استالینیسم دیده نمی شود. جریان های سیاسی سه جهانی و طرف داران چین در این دوران تئوری سوسیال امپریالیسم شوروی را به تأسی از نظریه ی مائو پیش کشیده اند و در میان روشن فکران رادیکال و چپ مائوئیسم ریشه دوانده است.

۱٣. نماد این ماجرا که تبدیل به جریانی عمومی شده است – در کتاب دایی جان ناپلئون، ایرج پزشک زاد به چشم می آید.

۱۴. تاکید بر مبارزه ی طبقاتی رکن رکین و سازنده ی اصلی نظریه ی دیالکتیک تاریخی کارل مارکس است و ربطی به "مجاهدین" ندارد... نقل قول حمید عنایت به معنای تائید آن نیست.

۱۵. بدیهی است در این مبحث سمپات های جبهه ی ملی و بعدها نهضت آزادی را باید تفریغ کرد. این افراد از بزرگان شان (اعم از مهدی بازرگان و کریم سنجابی و شایگان و صدیقی و فروهر) هیچگاه به اندیشه ی چپ و سوسیالیسم نگاه مثبت نداشتند. گرچه بعضی از ایشان (امثال پیمان) خود را سوسیال دموکرات می خواندند. اصولاً سوسیال دموکراسی در ایران همیشه در جناح راست سیاست ایستاده است.

۱۶. نقل غیر مستقیم از: علی اکبر امینی، ۱٣٨۱، ص:۱٣۰

۱۷. «چیتگر، میدان تیری نزدیک تهران و بر سر راه کرج که مخالفان رژیم شاه در آن جا به جوخه ی اعدام سپرده می شدند.

۱٨. دیلمان، منطقه یی است در شمال کشور در لاهیجان که بخش معروف سیاهکل جزو آن است و سیاهکل نقطه ی آغاز مبارزه ی مسلحانه در آخرین دهه ی حیات رژیم سلطنتی بود.» (ص:۱۰۷٨)


منابع:

امینی. علی اکبر (۱٣٨۱) گفتمان ادبیات سیاسی در سال های ۱٣۵۷ ۱٣۵۰ [بخش چهارم مقاله یی بلند درباره ی پیوند شعر و سیاست] ماه نامه ی اطلاعات سیاسی اقتصادی، ش ۱٨۶ ۱٨۵
پاز. اوکتاویو (۱٣۷۶) هنر و تاریخ، ترجمه ی ناصر فکوهی، تهران: توس
شاملو. احمد (۱٣۵۲) درها و دیوار بزرگ چین، تهران: کتاب نمونه
شاملو. احمد (۱٣٨۲) مجموعه آثار، دفتر یکم، اشعار، تهران: نگاه
شاملو. احمد (۱٣۵٨) گفت و گو با روزنامه ی بامداد، ۲۰/۵/۱٣۵٨
علم. اسدالله (۱٣۷۱) گفت وگوهای من با شاه، تهران: طرح نو
عنایت. حمید (۱٣۶۵) اندیشه ی سیاسی در اسلام معاصر، ترجمه ی ب. خرمشاهی، تهران: خوارزمی
فانون. فرانتس (۱٣۵۶) انقلاب آفریقا؛ ترجمه ی محمدامین کاردان، تهران: خوارزمی
قراگوزلو. محمد (۱٣٨۷) درآمدی به اگزیستانسیالیسم و حکمت متعالیه، تهران: قصیده سرا
قراگوزلو. محمد (۱٣٨۴) همسایه گان درد ، تهران : نگاه

نامه ای به دانشجویان کار ( کمیته ی ایجاد تشکل چپ مستقل دانشجویی)

نامه ای به دانشجویان کار

کمیته ی ایجاد تشکل چپ مستقل ( کمیته مستقل چپ دانشجویی )
تقریبا همه ناراضی اند. به غیر از آنها که نفعی در این رژیم سیاسی دارند و در آن نقشی ایفا می کنند. غیر از آنان که آنقدر در رفاه هستند که خود را درگیر زشتی های جامعه نکنند. غیر از آنان که می ترسند، تقریبا همه از وضعیت موجود ناراضی اند. اما در این میان چه بر سر جنبش دانشجویی آمده که اینچنین عقب نشسته. آنچنان که شاید دیگر جنبشی نیست. از وضعیت موجود آغاز کنیم و ببینیم که چه نیروهایی جنبش دانشجویی را زخم زده، آن را قطعه قطعه ساخته و در چاردیواری هایی مانند زندان و مسجد و پادگان پراکنده است. چرا جنبش دانشجویی طی این سال ها و پس از پشت سر گذاشتن تجربیاتی نه چندان اندک نتوانست در برابر هجوم نیروهای ارتجاعیمقاومت کند؟ امروز، واقعیت دانشگاه ، آموزش و جنبش دانشجویی را چگونه می توان فهمید؟ دانشگاه کجاست و دانشجویان کیستند و ارتباط شان با تحولات اجتماعی چگونه است؟ نوشته ی زیر تلاش کوچکی ست برای گشایش یک گفتگو .
بحران کار: دانشگاه پادگان نیست
دولت و وابستگان اقتصادی آن ، آنانی که از اجرای برنامه های نئولیبرالی تعدیل ساختاری ، خصوصی سازی تقریبا همه ی حوزه های عمومی و سود آورکردن آن ها نفع می برند ، سرمایه داران کلان، رانت خواران و چپاول گران دولتی و شبه دولتی، بانک ها، شرکت های بیمه و موسسات مالی، آنانی که برای به دست آوردن قراردادهای پردرآمد، به چنگ آوردن انحصار واردات و تامین امنیت سرمایه و فعالیت تجاری و همچنین حفظ قدرت توزیع و به دست آوردن نیروی کار ارزان در داخل دست به هر کاری می زنند، در یک طرف قرار دارند. اینان بورژوازی مدرن ایران را تشکیل می دهند.
در طرفی دیگر و در کنار آنها ، بخشی از جامعه ی پزشکی و فعالیت های اقتصادی وابسته به آن ( شبکه ی واردات، قاچاق و توزیع دارو(1) ، بخشی از جامعه ی حقوقی (همراه با بورژوازی مدرن دولت و شبه دولت یعنی آن بخشی که امروز با اقتدارطلبی روحانیت سنتی درافتاده) که در جهت تامین امنیت سرمایه، عقب نشاندن اعتراضات نیروی کار و سرکوب فعالان کارگری از سرمایه سهم می گیرد ، و همچنین آن بخش از دانشگاهیان ، سیاستمداران ، اقتصاددانان و کارشناسان عالی رتبه(2) هستند که در مناسبات اقتصادی به سوی سرمایه و حفظ نظام سرمایه داری به بهای تضعیف نیروی کار چرخش می کنند . اینان خرده بورژوازی مدرن را در ایران تشکیل می دهند.
این طبقات به همراه دولت و دستگاه حاکم و به پشتوانه ی مجلس، قوه ی قضاییه و ... طیف منسجم و بزرگی را تشکیل می دهند و بقاء آنها در گرو تحریف واقعیت تاریخی و واقعیت موجود است.(3). فقر، بیکاری، فاصله ی طبقاتی عمیق ، تفاوت های فرهنگی و قومیتی ، نابرابری در دسترسی به منابع و خدمات ضروری معیشت و مهم تر از همه تضاد میان کار و سرمایه ، همه واقعیاتی ست که در گذر از رسانه ها و قلم مبلغان سیاسی و فرهنگی حامیان سرمایه مخدوش و در مقابل تنها به جبهه گیری صرف علیه دیکتاتوری مبدل می شود . نبرد خیر و شر . تصویری روتوش شده از مبارزه !
در آن سو ، توده ی وسیع کارمزدی قرار دارد . توده ای آسیب دیده از ناکارآمدی و نادرستی ِ نظم سیاسی ـ اقتصادی . توده ای که نا آگاهانه در جهت بقاء چنان نظمی کار می کند .
اما در این میان نقش توده ی دانشجو، جایگاه و رفتار آن در مناسبات اجتماعی چگونه است ؟
اگر در نظر داشته باشیم که بخش اعظم دانشجویان در مدت تحصیل وارد بازار کار نمی شوند ، می توان گفت توده ی دانشجو بخشی از توده ی نیروی کاری ست که هنوز تقسیم نشده . تقسیم نشدن یعنی جایگاه مبهمی داشتن در مناسبات اقتصادی جامعه .زمانی که این توده در نظم اقتصادی تقسیم شود ( و این مستلزم آن است که دولت و بخش خصوصی توانایی انجام آن را داشته باشند ) شناسایی و قابل کنترل می شود. علاوه بر آن به نوعی به نظم اقتصادی وابسته می شود. ( در شرایط خوب کارفرما - دولت و بخش خصوصی - آن را در بخشی از سود بنگاه های اقتصادی خود سهیم می کنند ) . اما این توده تا زمانی که وارد بازار کار نشده هنوز بی شکل است. این مسئله به نوعی برای حاکمان اضطراب آور است ، یک توده ی بی شکل ممکن است به هر شکلی درآید . دانشجویان در دوران دانشجویی الزاما بر اساس منافع طبقاتی خود عمل نمی کنند . به عنوان مثال یک دانشجوی رشته ی فنی ممکن است در حرکتی اعتراضی نسبت به بی عدالتی اجتماعی مشارکت کند. و حتا برای آن تنبیه شود. همین دانشجو وقتی وارد بازار کار شد و به آن وابسته و از آن دارای منافعی شد به قول معروف شور جوانی از سرش می افتد و خیلی کم پیش می آید در اعتراض نسبت به وضعیت زندگی و کار دیگر طبقات مشارکت کند . به ویژه این بی شکلی در شرایط بحرانی برای طبقات ارتجاعی ( دولت، هیات حاکمه و بورژوازی ) خطرناک تر از قبل می شود . در اینجا باید توجه کنیم که دانشجویان فقط بخشی از توده ی بزرگ نیروی کار بالقوه اند. کارگران با قرارداد موقت روزمزد ، بیکاران ، حاشیه نشینان شهرها ، فقیران مطلق ، همه بخشی دیگر از آن اند.
در اینجا طبقات ارتجاعی چه می کنند؟ عده ی زیادی را به سربازی اجباری می فرستند تا در فضاهای محصور نگهداری و تربیت شوند تا به نظام خدمت کنند . فقیران ، حاشیه نشینان و بیکارانی که در نتیجه ی فقر و بیماری به هر کاری دست می زنند و فضای عمومی را آلوده می کنند را تحت عنوان مجرم به زندان ها می فرستند. یعنی محیط هایی محصور تر و مخفی تر از پادگان تا بخوبی از اجتماع حذف شوند. آن عده ای که اقبال بیشتری داشته اند ( یعنی آنقدر خوشبخت بوده اند که به مدرسه بروند و از بیماری نمیرند و یا بزهکار نشوند ) به محیط دانشگاه وارد می شوند. مرحله ی بعد عبارت است از تاُدیب و شکل دادن به توده ی بی شکل . سربازان در محیط های بسته و دور از چشم و نظارت مستقیم مردم نخست تنبیه و سپس تاُدیب می شوند. فضای بسته و نظارت ناپذیر بودن زندان ، زندانیان را با خشونت تاُدیبی عریان تری مواجه می کند. حاشیه نشین ها، معنادان فقیر و بیکاران بی پشتوانه در گوشه و کنار خیابان ها و حاشیه های شهرها و یا درون چهاردیواری های خانه می جنبند و تنها زمانی که منظره ی شهری را آلوده کنند به محیط های دربسته و دخمه های پوشیده ی دیگری منتقل می شوند ؛ روبیده می شوند. این بخش بدبخت توده ی بی شکل به این ترتیب از جای گاه تصمیم گیری و مشارکت سیاسی مستقیم حذف می شود . دانشگاه اما به دلیل جایگاه تاریخی ـ اجتماعی و حقوقی و نقشی که به هر حال در بخش های مدیریتی سیاست و اقتصاد دارد ، به سادگی قابل دست اندازی نیست و دانشجویان به راحتی قابل حذف نیستند . به همین دلیل طبقات حاکم برای تاُدیب کردن و شکل دادن به توده ی دانشجو از روش های ملایم تر فرهنگی و آموزشی استفاده می کنند. اگرچه در شرایط بحران سیاسی و اعتراضات اجتماعی ماهیت دولت آشکار می شود ( مانند اعتراضات پس از خرداد 88 که در آن دولت و دستگاه حاکمه چهره ی عریان خود را نشان دادند و با کشیدن پارچه ی برزنتی بزرگی دور تا دور دانشگاه تهران سعی در مخفی کردن دانشجویانی داشتند که دیگر بی شکل نبودند.) در اینجا میان گروه ها و طبقات غالب رقابتی بر سر تسخیر حوزه ی عمومی در می گیرد : گروه های شبه دولتی با حضور بسیجیان و برنامه های مذهبی ، نیروی انتظامی با پاکسازی خیابان از بد حجابان و لیبرال ها با برگزاری "همایش مارکتینگ موفق در دوران رکود با حضور موفق ترین مدیران" ! . آنچه مسلم است این که به دانشگاه هجوم می آورند تا آن را تسخیر کنند. جنبش دانشجویی این مسئله را بخوبی درک کرده و به این دلیل است که تقریبا در هر حرکت اعتراضی دانشجویان این جمله را می شنویم که : دانشگاه پادگان نیست. جنبش دانشجویی با این عبارت می خواهد بگوید دانشگاه فضای بسته ای مانند پادگان نیست که بتوانید در آن با خشونت ما را به نظم دلخواه خود درآورید . اما در شرایط بحرانی دولت و دستگاه حاکمه راه دیگری جز محصور کردن دانشگاه و مخفی کردن دانشجویان ندارند(4) بطور کلی جهت حرکت سیاست های بلند مدت طبقات ارتجاعی نسبت به توده ی دانشجو را می توان در دو عبارت توضیح داد : " تربیت نیروی کار مطیع و رام " و " جلوگیری از رادیکال شدن خواست های دانشجویان و پی آمد آن در فضای فکری جامعه " . شاید بتوانیم در اینجا مرزهای جنبش دانشجویی را تا اندازه ای روشن کنیم :
قطعا بخشی از جنبش دانشجویی هدف منافع طبقات حاکم قرار گرفته است. بخش حاکم توده ی دانشجو اندیشه ای مختص به خود ندارد ، و هیچ ناراحتی ای خارج از گفتمان لایه ها و طبقات حاکم نمی کند. هر تحلیلی که توده ی دانشجو را پیشرو بداند قطعا تحریف واقعیت است. ماهیت جنبش دانشجویی ریشه در مناسبات درون اقتصادِ سیاسی جامعه دارد و آنچه جهت حرکت آن را مشخص می کند شرایط عینی است . جنبش دانشجویی هیچ نفع و علاقه ای در حفظ وضع موجود ندارد و ارزش هایش را ورای گفتمان های مسجد و بازار و بیزنس شکل می دهد. به این ترتیب می توان گفت که بحث بر سر یکی بودن مطالبات جنبش کارگری و بیکاران نیست بلکه در واقع این دو نسبت به دیگر جنبش های اجتماعی می توانند ارتباط محکم تری برقرار کنند ، منسجم شوند و شرایط را برای تبدیل شدن به وزنه ای سیاسی مهیا کنند . همچنین می توان گفت جنبش دانشجویی آن جایی وجود دارد که در گفتمان هیچ کدام از طبقات ارتجاعی قرار نمی گیرد .
اما چرا در لحظات دشوار بحران سیاسی و وضعیت وخیم معیشتی اکثریت مردم ، فعالان دانشجویی بر ضرورت این راهکار و تمایز میان آنچه جنبش دانشجویی هست و آنچه که نیست تاکید نمی کنند ؟ شاید به علت تکیه ی آنها به قدرت غالب اپوزوسیون به عنوان تنها "امکان حداقلی "و " آلترناتیو موجود " برای تقلیل زمان لازم برای تغییر وضع موجود . ممکن است این استدلال درست باشد ، اما مشکل اینجاست که منافع اصلاح طلبان ، نه تنها منافع اکثریت فعالان دانشجویی ( و بالطبع توده مردم ) نیست ، بلکه در تضاد با آن است.(5) . گذشته از این که وابستگی جنبش به گروه های درون حکومتی می تواند ایده های سیاسی مستقل را به قهقرا ببرد و جلوی تولید فکر را در "دانشگاه" بگیرد ، بدنه نحیف جنبش دانشجویی را نیز در معرض طوفان های سیاسی کشور آسیب پذیر تر می کند. نبود خلاقیت و برنامه در اعتراضات دانشجویی از نتایج دنباله روی و ناتوانی تولید فکری ست. هر بینشی که واقعیت شرم آور اجتماعی را در پیوند با ساختاری بزرگتر یعنی سرمایه داری جهانی نبیند محکوم به شکست است. تنها آن جنبشی در گذار به سوی دموکراسی موثر خواهد بود که در اندیشه رادیکال و در عمل نوآور و خلاق باشد . اصلاح طلبان جنبش دانشجویی را قطعه قطعه و برای بخشی از "واقعیت خود" می خواهند. جنبش دانشجویی رادیکال قصد مشارکت در تمامی واقعیت را دارد .
لشکری از بیکاران ، از کار اخراج شده گان ، مدرک بدستان و آوارگان در راه است. دولت ناتوان از بهبود وضعیت اقتصادی و سیاسی موجود دست به هر کاری می زند : منفرد و پراکنده ساختن فعالان سیاسی ، ایجاد ترس در فضاهای عمومی ( روشی که در مواقع بحران استفاده می شود ) و ... این فرصت مناسبی ست برای فعالان دانشجویی تا با برقراری ارتباط با بدنه ی طبقه ی کارگر در جهت گستردن و انسجام حرکات سیاسی گامی جلو بردارند .
اصلاح طلبان ، حاکمان، و اضطراب
چند بار از زبان اصلاح طلبان این توصیه مضحک را شنیده ایم که "بیایید واقع بین باشید"!؟ واقع بینی و دم زدن از "نقد منصفانه " رفتار سیاسی کسانی است که منافعی در حفظ وضعیت موجود دارند . اما این واقعیت چیست که اصلاح طلبان آن را می بینند و دیگر فعالان نمی بینند ؟ این "واقعیت" مبنا و ابزار حفظ دولت سرمایه داری وابسته ودلال مسلک و رانت جو، دست به دست شدن قدرت توسط یک قماش شارلاتان ، یکپارچه گی توده ملیونی امت مسلمان ، حفظ تمدن ایرانی - اسلامی ، وجود روزنامه های مثلا" آزاد در دوره اصلاحات و ... است . این واقع بینی یعنی دیدن جامعه از نگاه کسانی که منافع خود را به جای منافع عموم مردم جا می زنند . اساس این واقع بینی چیزی نیست جز تحریف خود واقعیت(6) در "واقعیت" ِ اصلاح طلبان ، مردم ایران مسلمان اند و خواهان حفظ حکومت ، اما آن واقعیتی که در این تصویر حکومتی راه ندارد ، اختلافات عمیق عقیدتی ، تفاوت در سبک های زندگی و رفتارهای اجتماعی خرده فرهنگ ها ، طبقات اجتماعی و توده ناهمگون مردمان است ، که همه دائما درمعرض مغزشوئی رسانه های حکومتی و فرهنگ شیعی این حضرات به نوعی مجبور به سازشکاری و پذیرش وضع موجود شده اند . البته که روزنامه های آزاد و آزادی بیان "چیز خوبی" است مخصوصا وقتی در نشریات اصلاح طلب از دولت خواسته شود که گروهای دانشجویی "چپ" را سرکوب کند !
امروز جنبش دانشجویی از فضاهای عمومی عقب نشسته و اعتراض را به فضاهای خصوصی مانند فیس بوک و درخانه جلوی تلوزیون کشانده است .
بر خلاف اعتراضات زنان که وابسته به جنسیت آنهاست و کارگران که زاییده نقش آنها در مناسبات تولیدی عقب مانده ی جامعه است ، جنبش دانشجویی با ایده ها سروکار دارد . نه به این معنا که جنبشی بر اساس خواسته های انتزاعی و ذهنی است ( اگرچه سیطره گفتمان اصلاح طلبی در آخر آن را به این روز خواهد انداخت ) بلکه همانطور که در بالا گفته شد دانشگاه را باید محلی برای تولید نیروی کار در نظر گرفت . منظور از ایده ها ، انواع رویکردها نسبت به نوع واکنش به " کنترل دروس و محیط " دانشگاهی است. آیا باید جنبش دانشجویی به اعتراضات صنفی محدود شود ؟ و یا از طریق پرورش نیروها وارد جریان انتخاباتی رسمی کشور شود ؟ باید در دوره بحران های سیاسی از دانشجوها یارکشی کرد تا با فشار بر حاکمیت ، ابزاری باشند برای "چانه زنی" اصلاح طلبان بر سر قدرت ؟ و یا اینکه بنا به نقشش در مناسبات اقتصادی ، با عاملان تولید جامعه متحد شود . از آنجا که دوره دانشجویی کوتاه است ، این پاسخ ها و تجارب عملی فعالان دانشجویی در صورتی به نتیجه خواهد رسید که بدل به "سنت" دانشگاه شود . و این ممکن نیست جز با کار در تشکل ها و دوری از فعالیت های پراکنده فردی و با هدف تغییر و ارتقا ی امیال و آگاهی دانشجویان و جهت دادن آنها به سمت تولید ایده های سیاسی و فرهنگی پیشرو . چرا که تغییر واقعیت ، نیازمند کسب قدرت است و افکار و ایده ها تا زمانی که توسط قدرت واقعی نشوند در کتاب ها و ستون مجلات خاک می خورند . جنبش دانشجویی بدون ایده های پیشرو سیاسی و خالی کردن فضای بحث های مطالعاتی و پژوهشی ، اساساً هیچ درکی از منافعش و یا حتا سازوکار قدرت سیاسی نخواهد داشت . بر اساس این تحلیل است که فعالان دانشجویی لزوم ارتباط مستقیم با قشرهای مشخص اجتماعی را درک حواهند کرد . ایده ها باید توسط توده ها بدل به نیروی مادی شود . آن زمان که ایده ای وجود ندارد ، جنبش دانشجویی یا صنفی می شود و یا ابزار فشاراز پایین. در مقابل ، وقتی که ایده ی غالبی وجود دارد اما در پی کسب قدرت نیست ، اساساً جنبشی در کار نیست ! تنها زمانی می توان از جنبشی اجتماعی نام برد که ایده ای برای نوع قدرت سیاسی دارد . اما در کوتاه مدت چگونه می توان به سوی کسب قدرت سیاسی حرکت کرد؟ نباید اشتباه کرد ، ایده ی سیاسی ، ایده ای انتزاعی و کلی نیست . بلکه کلیت ها یی به آن شکل می دهند مانند کلیت زندگی و تحصیل دانشجویان ( وضعیت معیشتی غالب دانشجویان، خدمات رفاهی و درمانی، کیفیت دروس تدریسی ، امنیتی شدن جو دانشگاه، عقیم و بیمارگونه کردن جنسیت زن در فضای دانشگاه، استقلال و وابستگی تشکل های دانشجویی، آینده ی شغلی و ...) ، کلیت کار و معیشت طبقه ی کارگر (همچنین رابطه ی مسئله گون آن با سرمایه در کل)، کلیت جنبش زنان و همچنین کارکرد طبقات ارتجاعی و دولت. نیروهای پیشرو نقشی حیاتی در انتقال و جلوگیری از انحراف ایده ها دارند . اینچنین ، ایده ها توسط نهادهای مدنی بدل به سنت می شوند تا در پی ارتباط با توده ای وسیعی از مردم خود را مادی و واقعی کنند . در این میان به هر جریانی که با استفاده از قدرت سیاسی، اقتصادی و تبلیغاتی خود به آلوده و متشنج کردن فضا اقدام کند باید مشکوک بود .
این واقعیتی مسلم است که جنبش دانشجویی در دانشگاه ها در اقلیت است. حال اگر بستر جنبش دانشجویی ، یعنی دانشگاه بستری عقیم و منفعل باشد ، طبیعتاً از خاک آُن فقط ساقه های نحیف اعتراض بیرون می زند ، به همین دلیل فعالان پیشروی دانشجویی ، باید شجاعانه و با قبول دشواری و رنج فکری و عملی خود ، دانشگاه را هدف تیغ برنده نقد قرار دهند ، از نقد محتوای دروس گرفته ، تا مناسبات رفتاری خود دانشجویان و اصول تدریسی . دانشگاه فعلی باید زیر و زبر شود ، آنچه به جنبش دانشجویی به عنوان یک سوژه موثر در جامعه هویت می دهد تلاش برای بازسازی دانشگاه است . پذیرش دانشگاه فعلی موضعی کاملا ارتجاعی ست و هر اعتراضی که نفس قانون موجود را هدف نگیرد صرفاً حرکتی واکنشی است که در برهه ای کوتاه رضایت دانشجویان را بر می انگیزد .
نتیجه
برقراری دیالوگ فرایندی تاریخی ست و مصرفی شدن جنبش های اجتماعی بخصوص جنبش دانشجویی ، آن را نابود می کند. لحظات جنبش دانشجویی از گذر تسلسل تصاویری معنا داده می شود که دانشجویان عامل آن نیستند بلکه تنها نظاره گرند . اعتراضات دانشجویان در گذر تصاویر هر بار ( با تفاوت های جزئی ) تکرار می شود تا پشت آن بیانیه و تفسیری از اصلاح طلبان ، دل بورژوازی بازار و مسجد را گرم تر کند .
باز هم تکرار می کنیم : نارضایتی عمومی ( یعنی آنچه که امروز تقریبا برای همه ملموس است ) فقط یک بستر است و خود به خود اگر به سوی فاجعه نرود وضعیت را از آنچه که هست بهتر نمی کند . نیروها و فعلان سیاسی پیشرو ِجنبش دانشجویی ، جنبش کارگری ، جنبش زنان و هرگونه جنبش دموکراتیکی اگر امروز ایده ای برای مبارزه ی سیاسی ( درمعنای آکادمیک آن ) و روشی برای دستیابی به بخش یا تمامی قدرت نداشته باشند ، دیگر هیچ گاه نخواهند داشت. وقت آن است که جنبش دانشجویی به دور از جنجال های رسانه ای ـ انترنتی، خود را مخفیانه برای تسخیر حوزه ی عمومی سازماندهی کند . این نخستین قدم ِ ناگزیر است .
کمیته ی ایجاد تشکل چپ مستقل ( کمیته مستقل چپ دانشجویی )
شانزدهم تیرماه 1390
پانویس ها
(1) حساسیت این مشاغل و فعالیت ها کاملا روشن است. اما بخش نه چندان کوچکی از آنها با انحصار منابع درمانی و دانش پزشکی به پروار کردن خود می پردازند. نتیجه ی آن بی ارزش شدن جان انسان ها و تخریب شان انسانی و مرگ و میر و بیماری ناشی از کمبود منابع و خدمات درمانی است.از آنجایی که این قشر (شاید بطور مستقیم) وابسته به دولت و منابع اقتصادی کلان نیستند بتوان آنها را خرده بورژوازی چپاولگر مدرن نامید. بدیهی ست بهبود وضعیت معیشت و مراقبت های بهداشتی، مشتریان این دکان های مدرن را کاهش می دهد. همچنین اعمال نظام درمانی دموکراتیک که مستلزم نظارت مستقیم و واقعی شدن خدمات درمانی عمومی (در جهت منافع عموم) نان روغنی اینها را می برد.
(2) این بخش طیف رنگارنگی را شامل می شود :از اقتصاددانان بی مایه ای مانند جمشید پژویان گرفته تا روزنامه نویسانی مانند قوچانی و مبلغان فرهنگی ای مانند عموپورنگ و الناز شاکردوست و ... این ها بیشتر خودفروشی آگاهانه است تا توطئه ای برنامه ریزی شده! توطئه ها معمولا پیچیده ترند و تا مدت ها دیده نمی شوند.
(3) بورژوازی مدرن با قدرت اقتصادی و شبکه ی وسیع اقتصادی خود در نهایت آریستوکراسی روحانیت را کنار خواهد زد تا محدودیت های سنتی بر سر راه انباشت سرمایه را از میان بردارد. به همین دلیل امروز با دو نوع تحریف مواجه ایم: از یک طرف تحریف به سود سرمایه که توسط بورژوازی مدرن و نمایندگان آنها یعنی طیف وسیع اصلاح طلبان صورت می گیرد و از طرف دیگر تحریف به سود بقاء نظام سیاسی که توسط بخشی از دستگاه حاکم انجام می شود.
(4) در اینجا به نکته ای اشاره کنیم. کارفرما و بخصوص بورژوازی مدرن از وزارت علوم نیروهای کاری می خواهند که ساختار اقتصادی موجود را بازتولید کند. یعنی نیروی کاری که برای کار بخش های مدیریتی و فنی و فعالیت در بازار مالی و کالایی بخوبی تربیت شده باشد. (بخوبی یعنی منطبق با ایدئولوژی حاکم بر بازار جهانی یعنی نئولیبرالیسم) و این ممکن است در آینده منجر به تضادی میان ضرورت بقاء دستگاه حاکم و منافع اقتصادی طبقات حاکم شود.
(5) فراموش نکنیم که سید محمد خاتمی در مقابل حمله ی وحشیانه به دانشجویان در 18 تیر چه واکنشی نشان داد. همچنین اخیرا دیدیم که صندوق بین المللی پول (یکی از موسسات اصلی تعیین کننده ی سیاست های نئولیبرال ها و اصلاح طلبان داخل) که پیش تر رشد اقتصادی ایران را نزدیک صفر درصد اعلام کرده بود پس از فرستادن نماینده ای به ایران وضعیت اقتصادی ایران را مثبت ارزیابی کرد!
(6) به عنوان مثال اعدام های فله ای فعالان سیاسی کرد در دهه 80 اساسا" در ساحت واقعیت اصلاح طلبان و طرفداران آنها وجود ندارد . نبود "حق اعتصاب " برای کارگران در قانون کار ایران و قانون اساسی حکومت (که اصلاح طلبان در چارچوب آن می خواهند کشور را نجات دهند !) و به جای آن، اختیار ولی فقیه در داشتن نماینده در تشکل های کارگری ، واقعیتی است که در دنیای واقعی اصلاح طلبان وجود ندارد . در بینش "واقعی" اصلاح طلبان ، هاشمی رفسنجانی سیاست مداری خبره و سردار سازندگی است .اما آنچه در این دنیای واقعی وجود ندارد نابرابری عمیق در توزیع ثروت و امکانات زندگی و عمیقتر شدن شکاف طبقاتی در نتیجه سیاست های "سردار سازندگی" است که در واقع سردار لشگری از "بورژوازی آقازاده ها" بود .

۱۳۹۰ تیر ۱۹, یکشنبه

مصرفِ وانموده‌ها یا بگو چه مصرف می‌کنی تا بگویم کیستی/روزبه آقاجری(برگرفته از وبلاگ سدویس)


مصرفِ وانموده‌ها یا بگو چه مصرف می‌کنی تا بگویم کیستی

روزبه آقاجری

دشواریِ نوشتن درباره‌ی جامعه‌ی مصرفیِ بودریار در این است که هرچند گستره‌ی مفاهیمی که او به کار می‌گیرد، حولِ ’مصرف‘ دور می‌زند اما او راه‌هایی نامستقیم را برایِ زدن به قلبِ این مفهوم به کار می‌برد. به همین علت است که اگر نامِ نویسنده و برداشتِ ذهنی‌ای را که از بودریارِ پسامدرن داریم، کنار بگذاریم، مشخصاً با متنی مارکسیستی روبه‌رو می‌شویم، به معنایِ دقیقِ کلمه.

اساساً، بودریار از چند مفهومِ بنیادیِ اقتصادِ سیاسیِ مارکسیستی آغاز می‌کند: ارزشِ مصرف، ارزشِ مبادله، بهره‌کشی، کالا و... . نکته این‌جا است که در هنگامِ خواندنِ جامعه‌ی مصرفی این احساس به آدم دست می‌دهد که بودریار به‌شکلی هم‌زمانی از سمت‌هایِ مختلف به ”جامعه‌ی وفور و فراوانیِ“ سرمایه‌داریِ متأخر حمله می‌برد و باید توجه کرد که این حمله‌ها، ضربت‌هایی ناگهانی اند، نه ستیزی متداوم و پیوسته. یعنی با شکلی از متنِ جدلی روبه‌رو ایم که مشخصاً هدف‌اش را ضربت‌زدن از چپ و راست به ”اسطوره‌ها و ساختارها“یِ آن جامعه قرار داده است. به همین علت، بهترین راه برایِ نوشتن درباره‌ی این کتاب، برجسته‌کردنِ آن ضربت‌هایِ نظری و این نکته است که آن ضربت به کجایِ سیستم فرود می‌آیند. نکته‌ای که باید در همین آغاز بگویم این است که جمله‌هایِ برداشت‌شده از متنِ جامعه‌ی مصرفی، اسطوره‌ها و ساختارها؛ ژان بودریار؛ پیروزِ ایزدی؛ نشرِ ثالث؛ 1389 را بدونِ ارجاع درونِ گیومه آورده ام. و نکته‌ی دیگر این‌که در این‌جا صرفاً خواسته ام به هسته‌ی نظریِ این اثر اشاره‌ای کرده باشم.

در ستایشِ اشیاء

بودریار، جامعه‌ی معاصر را به جنگلی مانند می‌کند که ’چیز‘ها آن را انباشته اند. همین تصویر، به‌سادگی دو مفهومِ ’وفور‘ و ’فراوانی‘ را به ذهن متبادر می‌کند؛ شکل‌هایِ درهم‌پیچنده و انبوه‌واری از کالاها، خدمات و... . جامعه‌ی وفور، مرا به یادِ همین مفهوم گی دُبور در کتابِ جامعه‌ی نمایش می‌اندازد. درواقع، باید صریحاً بگویم که کتابِ بودریار، بیش‌ازاین‌ها به جامعه‌ی نمایش مدیون است. این را می‌شود در جای‌جایِ اثرِ بودریار به‌روشنی دید. اما کارِ بودریار از دقت و گستردگیِ نظریِ بیش‌تری از کارِ دُبور برخوردار است که این، بیش‌تر به موجزبودنِ کارِ دُبور و تمرکزکردنِ گسترده‌ی بودریار بر این مسئله بر می‌گردد.

گفتم، آن جنگلِ انبوهِ کالاها و خدمات، دورتادورِ ما را گرفته اند، چنان که ”زیرِ نگاهِ ساکتِ اشیایِ مطیع و توهم‌انگیزی قرار داریم که همواره یک‌چیز را برایِ ما تکرار می‌کنند و آن، چیزی نیست جز بُهت و حیرت، فراوانیِ مجازی و فاصله‌گرفتنِ مجازی و فاصله‌گرفتن از دیگران“. چنین فضایی است که ما را بر می‌سازد؛ این ما هستیم که در این انبوهیِ وفور با ”ریتم و ظهور و افولِ پیاپیِ آن‌ها“ هماهنگ می‌شویم. اما این نباید فریب‌مان دهد، چرا که ”آن‌ها حاصلِ یک فعالیتِ بشری و تابعِ قانونِ ارزشِ مبادله، و نه قوانینِ اکولوژیکِ طبیعی، هستند“.

باید توجه کنیم که وفورِ عرضه‌ی کالاها و عرضه‌ی وفورِ آن‌ها به صورتِ جزئی و با یک کالا انجام نمی‌شود: ”فراتر از «رویِ هم انباشتن» که ابتدایی‌ترین اما بارورترین شکلِ فراوانی است، اشیا به صورتِ مجموعه یا کُلِکسیون سازمان‌دهی می‌شوند“ یا به سخنِ دیگر به صورتِ مجموعه‌کالا... یا به عبارتِ دیگر، به صورتِ زنجیره‌ای از اشیا به‌مثابهِ دال‌ها که مصرف‌کننده از یک به دیگری حرکت می‌کند و با ”گرفتارشدن در حسابِ اشیا“ عملاً به آن سمتی می‌رود که از پیش برایِ او تعیین شده است. این زنجیره‌ی دال‌کالاها، فرایندی مشخصاً جبری و تقدیری است. فروشگاه‌هایِ بزرگ درواقع مکانِ دست‌رسی به این زنجیره‌ی دال‌ها هستند.

بودریار، از این‌جا به یک مفهومِ بنیادی گذر می‌کند: خوش‌بختی. اما در این‌ فصل به‌طورِ دقیق به آن نمی‌پردازد و در فصلِ نظریه‌ی مصرف است که آن را مفهومِ مرکزیِ تحلیلِ خود می‌کند. او یک جمله می‌نویسد و رد می‌شود: ”رفاه، کثرتِ کالاها و اجناس، درواقع چیزی جز انباشتِ نشانه‌هایِ خوش‌بختی نیست“. و گرفتارشدن در این زنجیره‌ی بی‌پایان و جنگلِ انبوه است که مشخصاً به بی‌معنی‌شدنِ همه‌چیز می‌انجامد.

دراین‌جا چرخه‌ای سرسام‌وار به راه می‌افتد: چرخه‌ی مصرف ـ فاجعه‌ی واقعیت ـ تصویر ـ امنیت. تنها در جامعه‌ی نمایشِ مصرفی است که ”جهانِ واقعی، وقایع و تاریخ واردِ تصویر می‌شوند تا به‌واسطه‌ی آن مصرف و دفع شوند“. چنین فاصله‌ی فاجعه‌باری از واقعیت، تنها در چارچوبِ وضعیتی ممکن است که ’مصرفِ سرسام‌آوری فراوانیِ‘ کالاها ممکن باشد. و همین فاصله، مشخصاً چونان فضایی خالی برایِ ایجادِ امنیت برایِ ما عمل می‌کند و هجومِ دیوانه‌وارِ آن تصاویر، آرام‌آرام چنان عادی می‌شود که از آن چیزی جز تصویر باقی نمی‌ماند. درواقع آن‌چه اتفاق می‌افتد، ”نفیِ واقعیت، بر مبنایِ درک حریصانه و فزاینده‌ی نشانه‌هایِ آن است“.

”مکانِ مصرف چیزی جز زندگیِ روزمره نیست“. بودریار، زندگیِ روزمره را به دو حوزه بخش می‌کند: یکی حوزه‌ی استعلایی، خودسامان و انتزاعیِ (سیاست، اجتماع و فرهنگ) و دیگری، حوزه‌‌ی درونی، بسته و انتزاعیِ «امرِ خصوصی». نکته این‌جا است که آرامشی که در زندگیِ روزمره باید به وجود آید، به‌شکلی پارادوکسیکال، زاییده‌ی سرسامِ ”واقعیت و تاریخ“ است. این آرامش باید برایِ به‌چنگ‌آوردن کمی هیجان به مصرفِ خشونت بپردازد، البته وجهِ شرم‌آورِ این وضعیت آن است که ”مشتاقِ بروزِ خشونت و وقایع است اما به شرطی که این‌ها در چاردیواری خانه دریافت کند“. که به عبارتِ دقیق‌تر، هدفِ چنین مصرفی رسیدن به ”خوش‌بختی سلبی از رهگذرِ رفعِ تنش‌ها“ است. انفعالِ ناشی از چنین شیوه‌ی زیستنی را به قولِ بودریار «استراتژیست‌هایِ میل» توجیه خواهند کرد که انفعال نه تنها از نظرِ ارزشی بد نیست بلکه اوجِ تجلیِ سرشتِ انسانی است. اما این وضعیت نمی‌تواند مدتِ زیادی دوام بیاورد اگر چونان چیزی گران‌بها و سخت به‌دست‌آمده جلوه نکند. پس باید از طریقِ همان تصاویر در چارچوبِ خانه، همواره، زندگیِ روزمره موردِ تهدید نشان داده شود تا به قولِ بودریار ”امنیتِ موجود عمیق‌تر احساس شود“ و ”ضروری است در اطرافِ منطقه‌ی حفاظت‌شده [زندگیِ روزمره]، نشانه‌هایِ سرنوشت، مصیبت و تقدیر ظهور پیدا کنند تا زندگیِ روزمره تعالی و شکوهی را که فاقدِ آن است، باز یابد“. یک نمونه‌ی مشهور، ایجادِ رعب و وحشت در زندگیِ روزمره‌ی امریکایی به بهانه‌ی هزاران ”نشانه‌ی سرنوشت و مصیب و تقدیر“ یعنی تا دیروز کمونیست‌ها و آنارشیست‌ها و امروز القاعده و بنیادگراها و... است: ”بدین ترتیب، تقدیر القا می‌شود و انتقال می‌یابد تا ابتذال تغذیه شود و مشمولِ لطف قرار گیرد“.

بودریار نقدی اساسی بر دو مفهومِ چیره بر جامعه‌ی مصرفی وارد می‌کند؛ دو مفهومِ رشد و نتیجه‌ی منطقیِ آن اسراف.

درباره‌ی اسطوره‌ی رشد و در نقدِ آن، حرف بسیار زده شده است. ستایش از رشد که درواقع چیزی نیست جز بالارفتنِ شاخص‌هایِ کمّیِ اقتصادی از جمله تولیدِ ناخالصِ داخلی و... ، شعارِ در بوق‌وکرناشده‌ی سرمایه‌داریِ متأخر است و به‌ویژه در نسخه‌هایِ اقتصادیِ فاجعه‌باری که صندوقِ بین‌المللیِ پول و بانکِ جهانی برایِ جهانِ سومی‌ها می‌پیچند، تجلی می‌یابد. بودریار، به‌دقت اسطوره‌ی رشد را به زیرِ سؤال می‌برد و از رهگذرِ آن به نقدِ دنباله‌ی منطقی‌اش یعنی اسراف می‌پردازد.

مقوله‌ی ’رشد‘ و باوراندنِ اسطوره‌ای آن در جامعه‌هایِ مصرفی عملاً به طرزِ تفکرِ خاصی می‌انجامد که خود را در اسراف نشان می‌دهد: جامعه‌ی مصرفی برایِ ترغیبِ مصرف‌کننده به خریدِ بیش‌تر لحظه‌به‌لحظه‌ی ارقامِ مرتبط با رشدِ کمّیِ خود را بالاتر می‌برد و این‌جور نشان می‌دهد که در چنان وفوری از کالا و اجناس غوطه‌ور است که می‌تواند درلحظه هر خواسته‌ی مصرف‌کننده را براورده کند. سخن‌گفتن از «تمدنِ زباله» و معناداریِ این جمله که «به من بگو چه دور می‌اندازی تا به تو بگویم که هستی» تنها در جامعه‌ای ’رشد‘یافته و مصرفی ممکن است وگرنه در جامعه‌هایِ فقیرِ افریقایی و آسیایی که کسی چیزی ندارد دور بیندازد تا با آن ’چه کسی بودن‘اش آشکار شود.

بگذارید از جایی دیگر به بحثِ بودریار نزدیک شویم: اگر وبر اخلاقِ ریاضت‌کشانه و سخت‌کوشانه‌ی پروتستانی را عاملِ ذهنیِ شکل‌گیریِ بورژوازیِ خالقِ سرمایه‌داری می‌دانست، عاملِ ذهنیِ شکل‌دهنده‌ی سرمایه‌داریِ متأخر را باید خوش‌باشیِ تن‌آسایانه‌ی غرقه‌درمصرف دانست. اما همین باعثِ بروز شکل‌هایِ حاشیه‌ای می‌شود که هر چند به‌ظاهر علیهِ این تصویرِ چیره اند اما در هسته‌ی فکریِ خود رونوشتی برابر با اصل هستند. درواقع بودریار می‌گوید که چنین غرقه‌شدن و عرضه‌کردنِ فراوانی و وفور ـ یعنی رشد و سپس اسراف ـ زیرِ سایه‌ی سهمگینِ کم‌یابی انجام می‌گیرد. یعنی شکل‌گیریِ زوجِ مفهومی‌ای که مشخصاً وضعیتِ جامعه‌ی اسراف را نشان می‌دهد.

در این‌جا است که ’به اندازه‌ی کافی‘ جایِ خود را به ’بیش از حد‘ می‌دهد. این، شکلی خاص از ارزش را ایجاد می‌کند: ارزش دیگر چیزی مرتبط با خودِ کالا نیست بلکه مرتبط با زیادی، وفور و بیش‌ازحدبودنِ آن است. به دنبالِ همین است که اسطوره‌هایِ مصرف یا قهرمانانِ مصرف ایجاد می‌شوند: نقیضِ وضعیتِ وبری را می‌شود در این‌جا هم دید: ”امروزه دستِ کم در غرب، زندگی‌نامه‌هایِ پرشورِ قهرمانانِ تولید جایِ خود را به قهرمانانِ مصرف داده است. زندگیِ مثال‌زدنیِ «مردانِ خودساخته» و بنیان‌گذاران، پیش‌گامان، کاشفان و مستعمره‌نشینان که پس از قدیسین و مردانِ تاریخ‌ساز بیش از همه موردِ توجه بودند، اینک جایِ خود را به شرحِ احوالِ ستارگانِ سینما، ورزش، چند شاهزاده یا فئودالِ بین‌المللی داده است که در یک کلام در زمره‌‌ی اسراف‌کنندگانِ بزرگ قرار دارند... این دایناسورهایِ بزرگ، موضوعِ اصلیِ موردِ بحث مجلات و تلویزیون هستند و افراط‌کاری‌هایِ موجود در زندگیِ آن‌ها و مخارجِ فوق‌العاده‌شان، موردِ تمجید قرار می‌گیرد“.

و نکته‌ی نهایی آن است که جامعه‌ی مصرفی نمی‌خواهد ارزشِ مفیدِ اشیا را افزایش دهد بلکه می‌خواهد این ارزش را از میان ببرد و آن را تحتِ ارزش/مد یا تعویضِ سریعِ آن‌ها قرار دهد: ”جامعه‌ی مصرفی برایِ بقا به اشیایِ خود نیاز دارد و دقیق‌تر این‌که به نابودیِ آن‌ها نیاز دارد“.

نظریه‌ی مصرف

وُدِت یا ابرکالایِ یگانه‌ی جامعه‌ی مصرفی چیزی نیست جز ’خوش‌بختی‘. تمامِ مفاهیمِ دیگر، تمامِ کالاهایِ دیگر حولِ آن چرخ می‌زنند و ارزشِ هرچیزی در این گردونه صرفاً در نسبت با تأمین یا عدمِ تأمینِ آن تعیین می‌شود. این ”مرجعِ مطلقِ جامعه‌ی مصرفی“ دقیقاً شأنی برابر با ’رستگاری‘ دارد. اما این‌که جامعه‌ی مصرفی آن را چه‌گونه تفسیر و بازتفسیر می‌کند مسئله‌ای اساسی است.

مسئله تا حدِ زیادی روشن است، در وضعیتی که ارزش از خودِ کار، از خودِ کالا، از خودِ انسان به صرفاً زیادی یا وفورِ کالا منتقل شده است، خوشظبختی هم چیزی نخواهد بود جز ’به‌چنگ‌آوردنِ دست‌رسی‘ به این وفور. پس به دنباله، هر مفهومِ بنیادیِ دیگر هم به همین صورت معنا می‌شود، برایِ نمونه برابری هم می‌شود برابری در برابرِ این اشیا و کالاها: ”اصلِ دموکراتیکِ برابریِ واقعی، ظرفیت‌ها، مسئولیت‌ها، فرصت‌هایِ اجتماعی و خوش‌بختی (به معنایِ واقعیِ کلمه) به برابری در برابرِ اشیا و سایرِ نشانه‌هایی گذر می‌کند که حکایت از موفقیتِ اجتماعی و خوش‌بختی دارند“. در این‌جا است که تحلیلِ واقعیِ چیزها و بررسیِ ارزشیِ آن‌ها جایِ خود را به جست‌وجویِ حریصانه‌ی اشیا و نشانه‌ها برایِ تملکِ هرچه‌بیش‌ترِ آن‌ها می‌دهد. این فضا، باز مفهومِ ’رشد‘ را به میان می‌آورد، آن هم در نسبت با برابری یا نابرابری... شاید گفته شود که رشدِ کمّی اساساً به نابرابری می‌انجامد. این، شاید صحیح باشد اما بودریار می‌افزاید: ”این خودِ رشد است که تابعِ نابرابری است. این ضرورتِ حفظِ نظامِ اجتماعی «نابرابر» و ساختارِ اجتماعیِ امتیازات است که رشد را به‌عنوانِ عنصرِ استراتژیک خود تولید و بازتولید می‌کند“.

در این‌جا مشخصاً مسئله‌ی فقر به میان می‌آید. فقر برایِ بودریار، نتیجه‌ی بدکارکردیِ سیستم یا عیبی رفع‌شدنی در نظام نیست بلکه جزءِ ساختاریِ آن است؛ عنصری بنیادی که هم خودِ آن و هم شبحِ آن بر سرِ مردم، هر دو، نقشی اساسی در حفظ و ادامه‌ی کارکردِ سیتم دارند: ”پس صرفِ میلیادها دلار برایِ مبارزه با چیزی که جز شبحِ نامرئیِ فقر نیست، بهایِ زیادی نمی‌باشد؛ [البته] اگر بدین‌وسیله بتوان اسطوره‌ی رشد را نجات داد“.

گفتیم، کم‌بود چیزی است که بر وفورِ نمایشیِ جامعه‌ی مصرفی سایه افکنده است. این را با وضوحی تمام‌تر می‌شود در سلسله‌مراتبِ جدیدی دید که جامعه‌ی مصرفی ایجاد می‌کند. شما به‌ظاهر ـ یا آن‌چنان که مارکس می‌گفت، در شکلِ نمودی ـ به وفورِ کالاها و خدمات دست‌رسیِ تام دارید، اما در واقعیت دقیقاً به‌خاطرِ قرارگرفتن در سلسله‌مراتبی خاص ’امکانِ دست‌رسی‘ به آن وفور را ندارید. این، کم‌یابی و کم‌بودی را می‌شود بیش‌ازهمه در دو کالایِ اساسیِ جهانِ امروزِ ما دید: دانش و قدرت. بدل‌شدنِ این‌ها و بسیاری چیزهایِ دیگر مانند هوایِ پاک، فضایِ مناسب، رفتن به تعطیلات، دانستن و فرهنگ به ’حق‘ عملاً نشان‌دهنده‌ی همان سایه‌ی کم‌یابی و هم‌چنین وجود سلسله‌مراتبی پیچیده برای دست‌رسی به آن‌ها است.

همین بدل‌شدن به ’حق‘، آن‌ها به‌شکلی از ”نشانه‌هایِ متمایزکننده و امتیازاتِ طبقاتی (یا کاستی)“ بدل می‌کند: ما مشخصاً با یک نهادِ طبقاتی روبه‌رو می‌شویم: نهادِ طبقاتیِ مصرف. دست‌رسیِ طبقاتی به کالاها ـ از مسواک و جوراب بگیر تا آموزش و فرهنگ ـ مشخصه‌ی این دوران است. و ایدئولوژیِ مصرف، چیزی جز منطقِ بت‌پرستانه‌ای نیست که در پسِ خود، دقیقاً این بهره‌مندی و دست‌رسی طبقاتی را توجیه می‌کند.

به دنبال، مسئله‌ای رو می‌نماید که اساسی است: ”نجات از طریقِ اشیا“. ارزش و اعتبارِ نمایشی‌ای که وفورِ اشیا و سپسِ مصرفِ بیظحدوحصرِ آن‌ها ایجاد می‌کند، در طبقاتِ فرودست توهمی بزرگ ایجاد می‌کند: ”اثباتِ خود از طریقِ اشیا“. دست‌‌زدنِ طبقاتِ فرودست به مصرفِ نمایشی کالاها که گویا به ان‌ها این امکانِ موهوم را می‌دهد که خود را از آن سلسله‌مراتب بالا بکشند، در واقعیت به شکست می‌انجامد چرا که ”«اثباتِ خود از طریقِ اشیا» و نجات از طریقِ مصرف، در فرایندِ بی‌انتهایِ تظاهرِ اخلاقی راه به جایی نمی‌برد و امیدی به دست‌یابی به جایگاهِ لطفِ شخصی، موهبت و تقدیر نیست؛ این جایگاهی است که در هر صورت به طبقاتِ بالا تعلق دارد“. پس مصرفِ اشیا به قصد بالاآمدن از آن سلسله‌مراتب برایِ طبقاتِ فرودست چیزی جز ورشکستگیِ بیش‌تر و فروافتادنی سخت‌تر به بارنمی‌آورد.

تمایزگذاریِ حاصل از دست‌رسیِ طبقاتی، برایِ مصرف‌کننده به‌عنوانِ پی‌روی از الزاماتِ تمایزگذاری نمود نمی‌یابد بلکه بر او به صورتِ بهره‌مندی از آزادی، سلیقه و حقِ انتخاب جلوه می‌کند. در این‌جا دو نکته رو می‌نماید: 1) چنین تَصَوُری از ازادی و حقِ انتخاب توهمی بیش نیست. شما که کارمند هستید می‌توانید در فروشگاه‌هایِ بزرگ قیمتِ مثلاً مرسدس بنز را بپرسید اما نمی‌توانید آن را تصاحب کنید. در سلسله‌مراتبِ شما پراید تعریف‌شده است. 2) در نتیجه مفهومی به میان می‌آید که بودریار بر آن تأکید می‌کند: الزامِ نسبیت. یعنی دست‌رسیِ نسبی به کالایِ مشخص، تابعِ الزاماتِ تمایزگذاری است.

بودریار، می‌گوید که منطقِ سرمایه‌داریِ معاصر تغییر کرده است: ”مسئله‌ی بنیادیِ سرمایه‌داریِ معاصر دیگر تناقض بینِ «به حداکثر رساندنِ سود» و «بهینه‌سازیِ تولید» (در سطحِ کارآفرینان) نیست، بلکه [تناقض بینِ] قابلیتِ تولیدِ بالقوه‌ی نامحدود (در سطحِ ساختارِ تکنولوژی) و ضرورتِ به‌فروش‌رساندنِ محصولات است“. پس به همین علت، چنین جامعه‌ای این مسئله‌ی بنیادیِ خود را در مرکزِ توجهِ خود قرار می‌دهد و آن را از رفتاری ساده به نهادی اجتماعی بدل می‌کند: ”درواقع، مصرف رفتاری فعال و جمعی است، الزام‌آوراست، و نوعی اخلاق و نهاد است. مصرف، نظامِ ارزش‌ها است، همراه با کلیه‌ی استلزاماتِ آن مانندِ ایفایِ نقشِ در هم‌گراییِ گروه و کنترلِ اجتماعی“. که این، خود، شکلی خاص از جامعه‌پذیریِ مرتبط با مصرف را به وجود می‌آورد. یا به عبارتِ دیگر، آن‌ گذار از سطحِ وبریِ سرمایه‌داری به سطحِ کنونیِ آن، خود را در تربیتِ مصرف‌کننده نشان می‌دهد؛ تربیت و آموزشِ انسانِ مصرف‌کننده، یا آن‌چنان که بودریار می‌گوید: ”نظام، به انسان‌ها نه تنها به عنوانِ کارگر (کارِ مزدبگیری) و پس‌اندازکننده (مالیات، وام و...) بلکه بیش‌ازپیش به‌عنوانِ مصرف‌کننده نیاز دارد“.

تربیتِ مصرف‌کننده عملاً به ایجاد یک ’خود‘ می‌انجامد که می‌شود آن را ”خودِ مصرف‌کننده“ نامید؛ او از طریقِ مصرف و مصرفِ بیش‌تر شکل می‌گیرد و تشخُص می‌یابد؛ او به‌تمامی تحتِ انقیادِ الزاماتِ مصرف است. تشخُصِ این ’خود‘ که از طریقِ ایجادِ ’تمایز‘ها عینی می‌شود، نه تنها با ایدئولوژیِ فردگرایِ حاکم هم‌سو است بلکه در جهتِ بازتولیدِ بیش‌ترِ آن و اتمیزه‌شدنِ فراگیرتر حرکت می‌کند. آن تمایزها که قرار است تفاوتِ واقعی‌ای برایِ فرد نسبت به دیگران به ارمغان بیاورند، تنهاوتنها به عمیق‌ترشدنِ یک‌سانی‌ای عمومی دامن می‌زنند یا مانندِ موردِ تمایز میانِ مؤنث و مذکر کاری نمی‌کنند جز بازتولیدِ حقیرانه‌ترین شکل‌های واپس‌مانده‌ی نرینگی و مادینگی با تثبیت مرد و زن در نیازها و تصورات‌شان از خود.

برساختنِ انسانِ مصرفی که یک‌سره بر تمامیِ اسطوره‌ها و ساختارهایِ جامعه‌ی مصرفی گردن نهاده باشد، نتیجه‌ی یقینیِ فرایندِ بالا و پیایندِ ناگزیرِ ساختارها و اسطوره‌هایِ جامعه‌ی مصرفی است.